یاد باد

به پایان رسانیدیم آخرین روز امرداد را با شب نوشته هایمان
باشد که تا طلوع صبحی دیگر در شروع ماهی نو به تکرارآوریم
شب نویسی مان را..! که ما پاسدارحرمت شبی م
ونوید دهنده صبح صادقیم درسحرگه هان ؛ درطمطراق صبح  کاذب


اعظم عباسی

یاد باد از آرزوهای قدیم
از تمام   گفتگو های قدیم

یاد باد از عطر گلها ی بهار
از هوای تازه  آن  کوهسار

یاد   باد  از  باور   پروانه ها
از جنون وعشق آن دیوانه ها

یاد باد از شور و احساس و سرور
از تمام    لحظه های   غرق   نور

یاد   باد از طوطی شکر شکن
از   تمام    داستان    های   کهن

یاد   باد   از شمع   و گلهای   قشنگ
از  تمام   لحظه های   رنگ  رنگ

یاد   باد  از  بلبل  شیدای   مست
از همان   پروانه   یکتا  پرست

یاد   باد  از سرخی   دریای  عشق
از نگاه   پاک   و  پر معنای عشق

یاد   باد   از سبزی   برگ  درخت
از  خزان  و  موسم   مرگ   درخت

یاد   باد   از نور  و پرواز و صدا
از کبوتر های   زیبا  و  رها

یاد    باد  از  غنچه های   شادمان
از   تمام    نغمه های      جاودان

یاد   باد   از  سوز  و آه   سینه ها
از    حضور   روشن    آینه ها

یاد   باد   از عطر خوب   یاس ها
از   صفای   روشن    احساس ها

ع.سربدار

من تبسم را

بیاییم با نگاهی کودکانه به زندگی نظر
افکنیم ؛ که کودکان معصومند ؛ وبی ریا
نه مثل کاسب کاران رند وچاپلوس؛ وریا کار
اینان زندگیمان را در مسیری افکنده اند ؛ که حاصلش
لش بودن ودر یوزگی است ؛ بیاییم با تغییر مسیر زندگیمان
مشت محکمی بر دهان یاوه گویان وشب پرستان زنیم و به  آنان 
 بباورانیم ؛که علیرغم تمامی تلاششان ؛ ایمانی است ما را  که در طی هزاران
سال از گذشت تاریخ ایران زمین ؛ایرانی را نتوان ؛نه به زور ؛نه به زر ؛ نه به وعده
وفریب  وتهدید خریدنی است که بهای انسان فراتر از اینهاست
(جانمان را باید ؛ نفسهامان را )

من تبسم را تماشا کرده ام

اعظم عباسی

من هزاران موج زیبا دیده ام
من خروشی بی مها با دیده ام

من گل سرخی به چنگ آورده ام
بلبلی خوش آب ورنگ آورده ام

من تبسم را تما شا کرده ام
قلب خود را زود حاشا کرده ام

من غزل هایی چو در یا گفته ام
شعر هایی خوب  وزیبا گفته ام

من سرودی بس بهاری خوانده ام
نغمه هایی نغز وجاری خوانده ام

من نگاهی گرم وشیرین دیده ام
من هزاران عشق خونین دیده ام

من چو یک پروانه بی پروا شدم
حجم سبزی همچو یک رویا شدم

من کلافی دارم از امید ونور
میل هایی دارم از جنس بلور

بافتم پیراهنی از عشق ناب
تار وپودش از تبار آفتاب

آستینش  باشد از احساس پاک
نقش هایی از هزاران یاس پاک

جیبهایش جای  خواب اختران
مامنی امن از بر نیلوفران

دامنش پر باشد از صدها صدف
دکمه هایش پا به سر غرق شعف

من سراسر روح و هم باور شدم
من پر از الماس های تر شدم

من سراسر یک نگاه آتشین
من سرای اشک وآه آتشین

ابر رحمت بر سرم باریده است
عشق بر بال و پرم باریده است

شوق دیدار شقایق در سرم
آرزوی صیح صادق در سرم

من به دنبال شبی مهتابی ام
در پی یک باور  سرخابی ام

من پر از صد حرف پنهان در دلم
من پر از دریای دور از ساحلم

ع.سربدار

خاطره تلخ است

اعظم عباسی


دیده مان به شبنم نشسته
دل مان را نیز غباری از اندوه
 اندوهی دهشتناک
وخیال مان در انسوی
دیوارهای بلند زمان در خیالی مبهم
خاطره تلخ است ؛شیرین است
گس است؛بیاد می ماند
مرور میشود ؛ فراموش میشود؛ تداعی میشود
اول بار که گریستم ؛یادم نیست
گویندم زمانی بود ؛ زمان تولدم
مگر نه تولد و زندگی شیرین و زیباست پس چرا گریستم
اول بار که لبخند بر لبانم نقش بست؛ آنگاه بود که مادرم
در آغوشم کشید
اول بار که با عروسکانم سخن گفتم  یادم هست ؛ ولی
افسوس که ندانم چه گفتم
اول بار که دروغ گفتم کسی نفهمید
اول بار که چشمانم بر آسمان فتاد ؛ ابری بود؛بارانی بود
باران زیباست؛نه ؟ اول بار که باران خوردم؛ طعمش خوب بود
شیرین بود.اول بار که غروب شد؛ یادم هست؛ دلم گرفت ؛آه کشیدم
درد کشیدم؛ و دگرانم گفتند نقاش شده ام ؛ انتظار کشیدم؛جمعه شد
جمعه سپید است ؛روز تکامل آفرینش؛اما نه ..! خاطرات جمعه سیاه
اول بار که شعر گفتم صبح بود؛ اولین روز بهاربود؛ یادم هست ؛ زیبا بود
اول بار که آرزو کردم؛  بر ان خیال بودم که تحقق می یابد
در اولین باد رندگانی بر خویش لرزیدم ؛ سردم شد
اول بار که توپ بازی کردم؛ گل خوردم؛ سیب خوردم
یاد آدم افتادم؛ وی نیز به سبب خوردن سیب از بهشت مبهوط شد
ای کاش کسی نفهمد که من سیب خورده ام
اول بار که خوابیدم ؛ خواب نبود ؛ رویا نبود؛کابوس بود؛ کابوسی وحشتناک
شاعری خودش را دار زد
اول  رنگی را که دیدم ؛ رنگ بی رنگی بود ؛رنگ پاکی بود
رنگ خلوص؛ راستی می دانید ؟ رنگ بی رنگی ؛  چه رنگی است
اول بار که خاطره نوشتم آه ....! یادم نیست؛ خاطره ام آتش گرفته
سوخته است؛ خاکستر شده است  ؛ سرد شده است
ققنوس ازآن  تولد یافته است ؛ ققنوسی که افسانه شده است
خاطراتم گنگ است؛ مبهم است ؛ خاطره تلخ است
شیرین است ؛ گس است ؛ به یاد می ماند ؛ فراموش می شود
مرور می شود؛ تداعی می شود
اول بار که گریستم یادم نیست  ؛
اما گویندم  زمانی بود ؛ که تولد یافتم


ع.سربدار

مرثیه ای برای روز پدر

با سلام ودرود به تمامی دوستانی که تا کنون با نظرات پرمهرخود مرا در این رهگذر یاری نموده اند.
میخواستم روز پدررا تبریک گویم ولی دیدم رسانه های عمومی  کارشان را به خوبی انجام میدهند  ومضحک است نشخوار گفته های دیگران.....!بیکباره
 بیادعزیزانی افتادم که از محبت داشتن پدر بنا به
دست قضا محروم گشته اند وداغ از دست دادن
پدر دردی  بر سینه هاشان نهاده که همواره تا
به آخر عمر با خود بهمراه دارند . و بیاد پدرانی که در بندجهل وجور
اسیرند ودور از فرزندان خویش
پس بهتر دیدم مرثیه ای بنویسم
 بلکه مرحمی باشد بر دل داغ دیده آنها
که ما نیز بیاد این  عزیزان هستیم و در غم آنان نیز شریک. ومن نیز خود بعنوان پدر
 پدر ی که غریب هفده خزان است داغ از دست دادن
 پدرم را بر دوش میکشم ولی هیچگاه حضور پر مهر او را در کنار خود
فراموش نکرده؛ می دانم که چه سخت است دردی که درمانی ندارد.
این زندگی من است که همواره سنت شکن بوده ام 
پس بر من خرده مگیرید وبه بزرگی خود عفو نمایید

************

رفتی  وداغت به دل سنگین بود  
گریه ام چون آسمان غمگین بود

روح تو آبی تر از بابونه است
گریه ام بی رنگ تر از پونه است

روح من از غنچه ها دل تنگ تر
 یاد تو در خاطرم پر رنگ تر

بعد تو تنهاییم افزون شود
قلب لیلی صفتم مجنون شود

بعد تو آوای بلبل چون کلاغ
می رسد بر گوش من از متن باغ

قلب من مانند ابر نوبهار
قصه ها دارد ز روزی داغ دار

از چه رفتی بلبل زیبای من
هم نشین آبی دریای من

من به دور از عالم زیبای تو
غافل از شیدایی شبهای تو

من ندانستم دلت پر مهر بود
کشف این اسرار بعداز تو چه سود

ای پدر تو کوچ کردی از چه روی
راز هجران را دمی با من بگوی

من ندانستم که زیباتر شدی
از نگاه عشق دریا تر شدی

حیف قدرت را ندانستم بهار
رفتی و خفتی به قلب لاله زار

حیف دیگر مهربانی کم شده
رشته های دوستی مبهم شده

روح تو این بوستان را ترک کرد
بی گمان آن قصه ها را درک کرد

مرگ را باید شبیه گل چشید
از دیار درد باید پر کشید

این جهان گنجایشش بس کوچک است
روح ما معصوم مثل کودک است

**********

در پایان از اعظم عزیز بخاطر سرودن این مرثیه تشکر می کنم
که من خودنیز
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل غمدیده خویشم

ع. سربدار

انتظاری سبز


اعظم عباسی

به تمام نومیدان

*********

به کنا ر پنجره من
پر از انتظار بی حد

که مسافری بیاید
زدل سیاه این شب

و ستاره ای بیارد
به دل شبم بکارد

تو کجائی  ای مسافر
که ز دور دست ذهنم

که ز ماورای عشقم
قدمی نهی به چشمم

چو نسیم خوش بیایی
به مشام جان و روحم

پر از آه  ورنج ودردم
پر از بیم بی نهایت

پرم از امید مطلق
به سرم فتاده باشد

که دگر بیایی امشب
و لباسی از شکوفه

به درخت هاببخشی
و  ترانه را  دوباره

به گلوی بلبل دل
بنهی ز روی رحمت

تو بیایی وغباری
ز عطش به دل نماند

همه جای سبز گردد
به ابد به روزگاران

ع .سر بدار

عشق می گوید

تقدیم به آنان که شکست عشق را تجربه

کرده اندوتلخی وحلاوت آن را چشیده اند

********

اعظم عباسی



عشق می گوید که باید پاک بود
از برای عاشقی چا لاک بود

عشق می گوید که باید ساده بود
سر به زیر وخاکی وافتاده بود

عشق می گوید که ما پروانه ایم
تلخ وشیرین  همچو یک افسانه ایم

عشق می گوید که باید شاد بود
از تمام غصه ها آزاد بود

عشق می گوید که ما آینه ایم
صاحب یک قلب دور از کینه ایم

عشق می گوید که باید نور شد
در میان لحظه ها مسرور شد

عشق می گوید برو تا اوج ماه
در گل روی حقیقت کن نگاه

عشق می گوید شبیه آب باش
در شب تاریکی چون مهتاب باش

عشق می گوید که باید تازه شد
بی نهایت گشت وبی اندازه شد

عشق می گوید بیا آتش بخور
صد هزاران شعله سر کش بخور

عشق می گوید بیا لبخند باش
با وجود غصه ها خرسند باش

عشق می گوید بیا دریا شویم
در بهار زندگی زیبا شویم

عشق می گوید بیا احساس باش
یک درخت سیب یا گیلاس باش

عشق می گوید بیا یک رنگ باش
از برای غنچه ها دلتنگ باش

عشق می گوید بیا باران شویم
همدمی نیکو بر یاران شویم

عشق می گوید بیا شبنم شویم
صبحدم بر برگ گل مرحم شویم

عشق می گوید بیا پرواز کن
نغمه ای چون بلبلان را ساز کن

عشق می گوید دگر خاموش باش
از برای صحبت من گوش باش


ع.سربدار

سیب

مثنوی سیب از اعظم عباسی

سیب یعنی وسوسه یعنی گناه
سیب یعنی خواستن بعد از گناه

سیب روی دل چه تقدیری نوشت
سیب یعنی دوری از بوی بهشت

سیب یعنی دوری از حور وملک
سیب یعنی عالمی زخم ونمک

سیب یعنی ناسپاسی کرده ایم
بر هوای نفس خود چون برده ایم

سیب یعنی اینکه ما آدم شدیم
با زمین پر  زغم  همدم  شدیم

سیب  یعنی  یک  هبوط  گریه دار
داستان هائی شگفت وبی شمار

سیب یعنی ماجرای جنگ ها
قصه شوم  همین  نیرنگ ها

سیب یعنی سر کشی یعنی فساد
سیب  یعنی  کفر  و هم  درد  زیاد

سیب یعنی از نیستان دور شو
از  شراب  دیگری  مخمور  شو

از  شراب  اختیار   و   انتخاب
چونکه فردا باشد هنگام حساب
ع.سربدار

در فراسوی خیال


در فراسوی خیال؛غنچه ایی می میرد
چونکه در پشت افق بلبلی می افتد
ز سر شاخ بلند
گفته اند چلچله ها
بوی غم میآید
بوی اندوه هزار ساله یک عاشق مست
آسمان ابری شد
حجم ابر گشت زیاد
سیل اشک جاری شد
همه از چشم بلا دیده یک مرغابی
آن یکی در طپش قلب خودش می ماند
مار بر روی دلم چمبره ای زد چه عجیب
مهر در گور دلی می خوابد
مرثیه می خواند
ودو باره عطش جان کسی پر شود از وهم وخیال
که حقیقت آنجاست
پشت آن کوه سفید
بار گه زده آن شاه شگفتی ها
و عجب می دانم
که نمی دانند هیچ
که فریب آنجا بود
به عجب بودن یک راز شگفت
و کسی کو قدمی در پس آن کوه نهاد
بوی حیرت همه از بال وپر او بارد
وکسی آگه نیست
که چرا؛ آینه
از این غم پنهان
با رها می شکند

اعظم عباسی

***************
تنهائی
این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهائی
راهب معبد خاموشی ها
حاجب درگه نومیدی ها
سالک راه فراموشی ها
چشم بر راه پیامی ؛پیکی
گرمی بازوی مهری نیست
خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس
که نه بیدار شود از نفس گرم امید
سر نهاده است ببالین شبی
که فریبش ندهد عشوه خونین سحر
ای پرستو برگرد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
بگریز از من ؛از من بگریز
باغ پژمرده پامال زمستانها
چشم بر  راه بهاری نیست
گرد آشوبگر خلوت این صحرا
گرد بادی است سیه ؛گرد سواری نیست

ع.سربدار

با تو ؛بی تو

با تو ؛ همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
بی تو؛ رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

با تو؛ همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش میکنند
بی تو؛ رنگهای این سرزمین مرا  میازارند

با تو؛ آهوان این صحرا دوستان همبازی منند
بی تو ؛ آهوان این صحرا گرگان هار منند

با تو؛ کوهها حامیان  وفا دار خاندان منند
بی تو ؛ کوهها  دیوان سیاه وزشت خفته اند

با تو ؛ زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گاهواره  من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم ؛ که در پس این کوه ها همسایه ما است در
دست خویش دارد

بی تو؛ زمین قبرستان پلید وغبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد
ابر کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند وبر گردنم افکنده اند وسرش در
چنگ خلیفه ای است که در پس این کوهها شب و روز در کمین من است

با تو ؛دریا با من مهربانی میکند
بی تو‌ ؛ دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

با تو  ؛ سپیده هر روز بر گونه ام بوسه میزند
بی تو ؛ سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

با تو ؛ نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
بی تو ؛ نسیم هر لحظه رنجهای خفته را در سرم بیدار میکند

با تو ؛ من در طلوع لبخند می زنم ؛ در هر تندر فریاد شوق می کشم ؛در حلقوم
مرغان عاشق می خوانم ؛در غلغل چشمه ها می خندم؛ درنای جویباران زمزمه
میکنم

بی تو ؛ من درشیره هر نبات رنج هنوز بودن را وجراحت روز هائی را که همچنان
زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو ؛ من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو ؛ من در چنگ طبیعت تنها می مانم

بی تو ؛ من زندگی را ؛ شوق را ؛ بودن را ؛ عشق را؛ زیبائی را ؛ مهربانی پاک خداوندی را
از یاد میبرم

بر گرفته از هبوط در کویر
دکتر علی شریعتی
 
بیچاره شب پرستان؛هلهله زن ؛تیغ بدست

با سلاله های نسل آفتاب چه خواهند کرد

به خانم گنجی هم میگویم که گریه مکن

و زینب وار رسالت؛شوی خویش

در پیش گیر که جباران زمان  از گریه تو
 
شاد خواهند شد 

ننگشان باد



ع.سربدار

نیمه شب

با درود فراوان به قلبهای  پرازعشق ومحبت

در این نیمه شب ؛در خلوت اتاقم ؛اشک در چشمانم ؛بغض در گلویم

وهجوم سیل آسای خون در شریان های مغزم

خاطره ایی در ذهنم جرقه زد ه

ویادش تمام وجودم را به دردآورد

دور میدون ولی عصر بلوار کشاورز

 دخترکی دیدم بستنی به دست ؛مادرش آه خدا

در وسط پیاده رونشسته بودو گدائی میکرد.هم سن وسال

 دختر خودم بودآیدا.نگاهی به من کرد از

 میان این همه جمعیت  خوشبخت ؛من بد بخت 

را انتخاب کرد ؛بستنی اش را به طرف

 من دراز کرد وگفت نمیخوری .اشک امانم نداد؛ بغلش کردم

وبوسه ای بر گونه اش زدم

نمیدانستم چه کنم

به خدا درد ناک است ؛وکشنده

چه باید کرد؛چه کسی مسئول است

جامعه؛حاکمین زمانه؛ چه کسی

 ناگهان نگاهم بر قاب عکس پدرم

که بر سینه دیوارآویزان است

می افتد که هفده پائیز است

به انتظارم نشسته

و ما دو؛هر شب تا به سحر  رو در روی

یکدیگر به هم نگاه می کنیم

وسخن ها گوئیم با هم

در سکوتی تلخ 

همانند شب تاریک پائیزی

درآخرین وداع 
 
که کسی 

تاب شنید نش را نیست

ومویه ها میکنم  در خلوت خود

در سکوتی تلخ

گریه امانم  نمی دهد

ع.سربدار

****************

ای کاش

ای کاش نور بودم

تا وقتی به محیطی میرسیدم

غرق احساس وعاطفه می رسیدم

فروتنانه می شکستم


شعر از

اعظم عباسی

مرور گریه ها

اینم یه شعر نو سروده اعظم عباسی
شاعر کتاب یک شب که باران بیایید
تقدیم به تمامی دل سوختگان این زمانه

********

هر شب گریه هایم را مرور می کنم
تا مبادا از یاد ببرم
شیوه گریستن را
وآنگاه شکوفه لبخندی روی لبانم می شکفد
وپس از آن به خوابی عمیق تر از آه
وشیرین تر از کندوی زنبور های عسل
فرو می روم
ورویای سبز وآبی ام را تماشا می کنم
آسمان رویای من همیشه می گرید
واز گریه او جنگلم سبز می شود
بهار در رویای من همیشه هست
وهیچ وقت فکر رفتن نیست
او مهمانی است که حالا پس از گذشت سالها
میزبان تار وپود رویای من شده

ع.سر بدار

ز پشت ابر بارانی؛ مرثیه

این هم یه غزل دیگه از خواهر زاده گلم
مرثیه پایین به چاپ نرسیده وجزء دست نوشته هایش بود

زپشت ابر بارانی

زپشت ابر بارانی زپیچ جاده می آید
سرافرازاست و با هیبت؛ ولی افتاده می آید

سبد هایی زگل دارد گل امید می کارد
صفا ازاوچه خوش بارد؛ببین آزاده می آید

دگر غمگین مباش ای دل؛شراب ناب می آید
به دستش جامی از احسان؛چواوبا باده میآید

ببین مهرش فراوان است ؛ دودستش مثل باران است
ببین آنجا گلی با یک رخ بگشاده می آید

ببین دست توانایش؛ببین ایمان برنایش
زشرق آسمان بنگر چگونه ساده می آید

کنار آیید ای مردم؛رهش را باز گردانید
زاوج عرش نورانی؛چو این شه زاده می آید

به قصد صلح می آید ؛ به قصد رویش مطلق
چوتیر ونیزه وخنجر؛ زکف بنهاده میآید

زدست خار این گلها منال ؛ای بلبلم چون او
برای یاری گلها چنین آماده  می آید

*************
مرثیه
چون که باز می باره بارون؛ توی کوچه های پر غم

میشه رد این نگاهم مثل رویای تو مبهم

وقتی دل برای بودن می طپه مثل قناری

میشه ابروی ستاره ؛مثل زلف های تو در هم

منم یه گل بهاری ؛ توی این کویر تشنه

که نصیبم از زمونه؛ شده یه دل پر از غم

برای شکستن دل ؛ گریه ها فایده نداره

فقط این شعر سکوته ؛که میشه رو زخمها  مرحم

تو همون بهونه هستی ؛برای شکفتن گل

تو کویر آرزوها ؛ تویی عطر سبز مریم

تویی شعر تازه صبح؛تو گلوی اون قناری

قلب و جونمو می شورم؛ وقتیکه می باری نم نم

چی بگم ؛از این زمونه! که پر از درد قشنگه

دل آسمون گرفته مثل قلب پاک
اعظم

اعظم عباسی

ع.سربدار

به چشم خود

این هم یه غزل از خواهر زاده گلم اعظم خانم
      که وصفی است از نماد جامعه امروز



به چشم خود دیدم هوای شهر طوفانی است

نگاه مردم این شهر پر ازرنگ پریشانی است

خیابان های اینجا هیچ؛ پراز صوت قناری نیست

صدای بوق ماشینهاسراسربهت وحیرانی است

ببین مردم هراسانند؛ در این عصر پر از غوغا

نوای آشنایی ها ببین کم رنگ وپنهانی است

فقیری در خیابانها گدایی میکند دائم

لباس وصله دار او ؛ زتار وپود عریانی است

به زیر چرخ ماشین رفت؛تن یک کودک تنها

نگاه مرد راننده؛ پر از درد پشیمانی است

تمام خانه ها خالی زعطر یاس ومریم ها

چراغ خانه هاخاموش؛سکوت خانه طولانی است

برای مرگ زیبایی؛ گل وآیینه می گریند

در این قرن غم انسان؛ سرود عشق
زندانی است

ع.سربدار

زن

مثنوی زن ازنگاه یک دختر ۲۰ساله
امید که زنان جامعه ما بر رویه شعر زیر باشند
که نه خود را به عمله استحمار ونه به ملعبه استکبارغرب
بفروشند


زن نگاه عاشق پروردگار
زن شکوه وشوکت این روزگار

زن ظرافت را هویدا میکند
عاشقی را خوب معنا می کند

زن همان معشوقه آدم بود
زن همان دردانه خاتم بود

زن نگاه اشنای خالق است
 زن یرای پاک بودن لایق است

زن شعور شاعر دریای عشق
زن همان ادراک بی همتای عشق

دید زن مانند دریا منجلی
روح وجانش چون حقیقت صیقلی

زن همان معراج درک بی حد است
زن به عفت در دو عالم سر مد است

زن سکوت مرد وهم خیر زیاد
زن طراوت را به گلها هدیه داد

زن نگاه بی غرور آفتاب
زن عروج سبز یک احساس ناب

آدم آورده زمین نسل بشر
برده حوا تا به اوج این شور وشر

آسیه موسای را موسی کند
گوهر اندر نیل غم پیدا کند

ای خدیجه ای تو بانوی بهشت
ای تو نیکو خوی  وهم نیکو سرشت

ای زن دانا وخوب و هوشیار
دل به پاکی های هاجر می سپار

زن بیا زیبا و زهرائی شویم
مثل بلبل مست وشیدایی شویم

هان بیا مریم تر از مریم شویم
با شکوه و روشنی همدم شویم

بنگر ای زن وقت بیداری شده
وقت رستن؛ وقت هوشیاری شده

زن بیا مثل گهر رخشنده باش
مثل خورشید دلت بخشنده باش

زن بیا مثل بهاران گل بده
عشق بازی یاد این بلبل بده


اعظم عباسی

ما بسوی آسمانها می رویم

این هم یک مثنوی دیگر از خواهرزاده عزیزم
که به خاطر ..............از بیان مطلب
 قبلی صرف نظر کردم

اعظم عباسی


ما بسوی آسمانها می رویم
سوی آرام دل وجان می رویم

ما به سوی معنی گل می رویم
سوی صد درد وتحمل می رویم

ما به آواز کبوتر زنده ایم
با امید  وعشق وباور زنده ایم

ما نگاه خسته ای را دیده ایم
رنگ اندوه از تماشا چیده ایم

ما به خود قول رهایی داده ایم
لیک اندر چاه غم افتاده ایم

ما اسیر درد و آهی مبهمیم
ما به دور از روح پاک مریمیم

ما تمام شب خدایا گفته ایم
ما به فصل عاشقی بشکفته ایم

ما ز عمر نو بهاران خسته ایم
از غرور کوهساران خسته ایم

ما غمین از ناله نیلوفریم
آرزومند سکوتی دیگریم

ما عبور تند باد سر کشیم
ما چو خاکستر به زیر آتشیم

ما پر از اندوه وپر دردیم چوعشق
در سرای عاشقی مردیم چو عشق

ما چو ابر نو بهاران می شویم
هم نوای ابر وباران می شویم

ما دل خود را تماشا کرده ایم
تیرگی را زود حاشا کرده ایم

ما سرود تازه ای را خوانده ایم
بر سر بیراهه غم مانده ایم

ما خدا را در هیاهو دیده ایم
در شعوری محض ونیکو دیده ایم

ما به پرواز خیالی زنده ایم
با دل پاک وزلالی زنده ایم

کاشکی با ما کمی صحبت کنی
درد ما را با خودت قسمت کنی

کاشکی ما شوق نابی داشتیم
در سیاهی آفتابی داشتیم

ما به مهر سینه ها سر می زنیم
تا دیار عاشقی پر می زنیم

ما گهی شاد وگهی افسرده ایم
دل به عشق بی ریا بسپرده ایم

ما پرازحرفیم وسر شار غمیم
ما پر از صد شوق وشور مبهمیم

پیامی برای حاکمان زمانه

نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان بشکستنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر باید شکست

*****************

در واپسین روزهای عمر پیام آور آزادی ؛هنگامی که وی نسیم
مرگ به مشام مبارکشان می وزد واحساس جدائی  از یاران با وفاوفداکارو وصال به دوست  را احساس می کند.در آخرین حج
در منطقه ای بنام غدیر که منطقه فصل وجدا شدن حجاج است
بر بلندی میرود و رو به حاضرین خطاب مینماید ؛که اگر کسی را بر من حقی است باز ستاند یا که حلال نماید که موسم رفتن است عجبا که فرمانروا ورهبر وپیام آور حق چنین با اخلاص وتواضع طلب
 عفو وحلالیت می نماید ............۱ یکی ازافرادی که در جمع حضور دارد به او میگوید در فلان جنگ شلاق دست شما به پشت من خورد.بلافا صله پیامبر لباسش را بالامیزند وبه وی می گوید که قصاص کن ولی در مقابل دیدگان حضار او بر بلندا میرود وبر وسط دو کتف پیامبر حق بوسه میزند.
این درسی است از تاریخ که حاکمین ما باید بفهمند که متاسفانه به قول مولوی بزرگ
این سخنها کی رود در گوش خر 
گوش خر بفروش ودیگر گوش خر 

*******************
آری کعب الاحبار ها که خود را واسطه العقد بین خدا وخلق میدانند این را باید بدانندکه روزی باید یادر درگاه خلق یا در درگاه خدا پاسخگوی عملکرد خویش باشند؛ که موسم رفتن نزدیک است وکسی را گریز از آن نیست.
به قول علی بزرگ درسهاو نشانه های عبرت چه زیادند وعبرت گیرندگان چه کم.
در مملکت اسلامی ما انسانهایی در بندند که جرمشان بیان اندیشه شان است واین نسخ صریح آیه شریفه قرآن است که
در هر چیز اختلاف کنید ؛داوریش با خداست ؛این است خداوند
پروردگار من؛بر او توکل کرده ام وبه سوی او باز میگردم.
خداوند پروردگار ما وشماست؛نتیجه اعمال ما از آن ماست
ونتیجهاعمال شما از آن شما؛خصومت شخصی در میان ما
نیست؛وخداوند ما وشما را در یک جا جمع می کتد و
بازگشت همه به سوی اوست


آیه ۱۴و۹ سوره شوری

آب

یک مثنوی ازخواهر زاده عزیزم

اعظم عباسی
 
آب آری؛ عشق ناب حیدری است
چون مراد از آب؛ آب دیگری است

آب یعنی عشق وشور وجد وحال
آب یعنی دارم از تو یک سوال

می شود در حلقه رندان شوم
در نگاه روشنت پنهان شوم

آب یعنی طالب زیباییم
در پی یک باور شیدایی ام

تشنگی جان مرا سیراب کرد
نیزه دل را چه خوش پرتاب کرد

تشنگی ما را صبوری می دهد
بر سر شوریده شوری می دهد

تشنگی ما را خدایی می کند
عاشق فصل رهایی می کند

تشنگی یعنی که اینجا آب نیست
راز تشنه بودن یک لاله چیست

تشنگی یعنی خدایا زندگی
بیش تر از بیش فیض بندگی

تشنگی یعنی شهادت مثل آب
بر فکن از روی روشن این نقاب

آب یعنی السلام ای کربلا
آب یعنی می رویم سوی خدا

ما نه محتاج فرات تشنه ایم
ما به صد دریا چه خوش آغشته ایم

ما چو دریا ایم بی اندازه ایم
تشنه آب حیات تازه ایم

آب یعنی خسته از لفظ من ایم
خسته از زندان تاریک تن ایم

آب یعنی تا خدا پرواز کن
راه ورسم زندگی آغاز کن

آب یعنی ای شهادت آمدیم
ای خدای با کرامت آمدیم

آب یعنی سوی حیدر می رویم
سوی زهرا سوی کوثر می رویم

آب یعنی تشنه روی تو ایم
در پی بوی خوش موی تو ایم

آب یعنی ره رو راه تو ایم
بنده آن روی چون ماه تو ایم

آب یعنی تشنه نور تو ایم
تا تمام عمر مخمور تو ایم

این عطش از دوری دلدارماست
از تب و تاب دل بیدار ماست

این عطش از عاشقی سر می زند
روح ما تا متن جان پر می زند

از چه می گوئید ؛مظلومیم ما
ما شجاعانیم؛ معصومیم ما

زیر بار ظلم رفتن کافری است
کار ما پیوسته حمد وشاکری است

بیایید بیایید

بیایید بیایید که گلزار دمیده ست

                             بیایید بیایید که دلدار رسیده است

بیایید ؛به یکباره؛ همه؛ جان وجهان را

                                          به خورشید سپاریم که خوش تیغ کشیده است

حماسه امروز ما حماسه تخمه داران نیست؛ طمطراق کیکاووس واشکبوس
 
وپهلوانان نیست.حماسه نه خدایان  وپهلوانان ؛ که حماسه ی زنان و مردان

بی نام ونشانی است که هرگز راهی به درون این داستان ها ی فاخر ونجیب

که ویژه دارندگان شرف.. ! است نداشته اند. آنان که به گفته ارسطو تنها حق
 
داشتند که در کمدی ها  ظاهر شوند...! حماسه ما امروز حماسه گرگ های

تنهایی است که در برف و باد وشب وصحرا آواره اند


 هبوط در کویر ص۵۶۸

 مشتاق گل از سرزنش خار نترسد

حیران رخ یار ز اغیار نترسد

عیار دلاور که کند ترک سر خویش

از خنجر خون ریز وسر دار نترسد

آنکس که چو منصور زند لاف انا الحق

ار طعنه نا محرم اسرار نترسد

ای طالب گنج وگهر از مار میندیش

گنج وگهر آن برد که از مار نترسد

گر بی بصری می کند انکار من از عشق

سهل است وچه غم عاشق از این کار نترسد

درعشق چو بیم سر وجانست ولیکن

ای دلبر از اینها دل عیار نترسد

اندیشه ندارم زرقیبان بد اندیش

از خار جفا عاشق گلزار نترسد

در سایه فضل ایمن از ‌آ ن است نسیمی

کان شیردل از پنجه کفتار نترسد

عکس برگرفته از سایت ایرانیان

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست وچه خوبست وچه زیباست خدایا

چه گرمیم؛ چه گرمیم! ازاین عشق چوخورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست  ؛خدایا 

زهی ماه؛ زهی ماه ؛ زهی باده همراه
که جان را وجهان را بیاراست خدایا

زهی شور؛ زهی شور! که انگیخته عالم
زهی کار ؛ زهی بار که آنجاست! خدایا

فروریخت ؛فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد؛ زهی گرد که برخاست! خدایا

فتادیم ؛فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ؛ندانیم چه غوغاست خدایا

زهر کوی زهرکوی یکی دود دگرگون
دگر بار ؛ دگر بار چه سوداست ؛خدایا

نه دامی ست ؛نه زنجیر ؛همه بسته چرائیم
چه بند است !چه زنجیر! که بر پاست خدایا

چه نقشیست!چه نقشیست!درین تابه دلها
غریبست ؛غریبست زبالاست خدایا

خموشید؛ خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفته ست چپ و راست؛ خدایا


ع.سربدار

آدمها


آدمها دو جورند دل دار وبی دل ؛ ودل دارهانیزدو جورند
 
دل دار دریا دل پرحرف ولی مسکوت و خموش ودل دار

بی دل پر حرف و وراج آن هم وراجی های صدتا یه غاز

و سرمایه هردلی حرف های نا گفته ایست که محرمی

را باید برای بازگو کردن.

و چه سخت ودرد آور است غریبانه زندگی کردن در جمع 

آشنایان  وعزیزان ودوستان ؛که این نه زندگی که روز مرگی

وروز را سپری کردن است. و چه راحت و وآسوده اند کسانی

که دلی  پر از حرف دارندبرای بازگو کردن ؛ وچه سعادتمندترند

کسانی که اصلا حرفی برای زدن ندارند ومثل گوساله یا خوک

پوزه بر زمین می مالند ومشغول چریدن اند ویامثل سگ در

پی تکه استخوانی در مخروبه  های این کره خاکی از روز تا شب

سگ دو میزنند وروز راتا به شب وشب راتا به روزمشغول دوندگی اند

برای لقمه نانی؛ یا احیانا نامی؛ یا ترفیع مقام یا پستی . وچه

اشتهای سیری نا پذیری دارند در پر کردن شکم وزیر شکم 

که فلسفه وجودی وزندگی شان این است واصولا چیزی در دل ندارند

جز..............!‌؟شرط ادب اجازه نمی دهد.

بگذریم داشتم از آدمهای دریا دل پر حرف ولی خموش ومسکوت
 
حرف می زدم . آدمهایی که ارزششان به ثروت و موجودی جیبشان

یا پست ومقامشان نیست؛ آدمهایی که در پی نان ونام نیستند

بلکه به دنبال آن نا کجا آبادی اند؛که رد ونشانی از آن نیست

ولی از آنجا آمده اند.برای رهایی انسان های در بند آمده اندمثل پرومته  ولی خود 

در بند ظلم وجور گرفتار گردیده اند. آدمهایی که در پی یافتن آن 

خویشتن حقیقی خویش اند.آ دمهایی که تمامی این دنبا را

کفش تنگی می بینند بر پای خویش.و در پی رهایی وآزادی

خویش وبشریت اند.آدمهایی که در جمع آشنایانشان ودر عرصه روزگارشان

غریب و تنها مانده اند ؛بی همدم و بی کس؛ که کسی را ندارند

کسشان خداست ؛ خدایی که به قول سهراب در این نزدیکی است

لای این شب بوها 

امشب دلم چون غروب غمناک پاییزی سرد گرفته است وسکوت

خفقان آور و وحشتناکی بر تمامی ذرات وجودم سایه افکنده

تمامی در ودیوار این اتاق کوچکم که هر شب تا به سحر در آن بیدارم

یرایم غریبند.خدایا دیگر تاب و تحمل این همه درد  را ندارم ؛ دردی که 

امانت توست که بر ما عرضه نمودی.به خودت پناه می برم از بی کسی ام

کمکم کن ؛ رهایم کن؛ آه که چه جمله زیبایست این رهایی.اکنون

شاید به جرات بتوان گفت با تمامی وجودم حس می کنم معنا ولذت

جمله علی بزرگ را که( فزت و رب الکعبه ). خدایا دیگر بس است 

نا سپاسی نمی کنم 

رهایم کن از این زندان

از این مرداب گند تن

از این جسم پلید وپست
 
وبه سوی خود برم

 که؛ دیگر مجالی نیست 

نایی نیست 

ع.سربدار

توطئه ای به همدستی خدا وعشق

برای باز آفرینی جهان ! فلک را سقف بشکافتن  وطرحی دیگر انداختن

خلقتی دیگر  بر روی ویرانه های این عالم ؛ بر خرابه های هر چه هست

هر چه بود ! بنای جهانی نو در این دنیای فرتوت حشرات بی شمار ! جهانی

که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند

 خــــدا ؛ انـــــسان و عــــــــشق

این است امانتی که بر دوش آدم سنگینی میکند واین است آن پیمانی

که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم وخلافت او را در کویر زمین

تعهد کردیم.  ما برای همین هبوط کردیم واین چنین است که به سوی

او باز می گردیم.

هبوط : دکتر علی شریعتی

*************

بغضی مبهم گلویم را سخت میفشارد بر انگاره که هر آن قالب تهی کنم

چشمانم را پرده ای از اشک پوشانده ...... نمیتوانم چیزی بگویم

از داغ از دست دادن عزیزانی که شاهد مرگشانیم

آن هم نه مرگی با شکوه که مرگی کثیف وآلوده

یکی دچار ام اس شده ؛ دیگری غرق در مواد مخدر

افیون بنگ و تریاک وجدیداشان اکس وهزاران

کوفت وزهر مار دیگر

پس کجایید ای بزرگان قوم ای شیوخ قبیله

ننگتان باد  باده هایی را که در بزم می نوشید

شرمتان باد جامه هایی را که در جشن  میپوشید

تا کی  تا چند به زندگی ننگینتان ادامه خواهید داد

ماان قوم نیستیم که اندرون از طعام خالی داریم که در

آن نور معرفت بینیم

ما مرد رهیم که هراسمان از مرگ نیست

پیش چشمانم را پرده ای ازاشک پوشانده است

ننگ بر شرفتان ؛ ننگ بر غیرتتان  که گر مرد

بودید ویک ذره جوهر وغیرت در رگهای بی

رگتان وجود میداشت برای این نسل فنا شده قدمی بر می داشتید

همه تان چه ان اندیشمندانتان ؛ چه ان روشنفکرانتان

ننگتان باد

پیش چشمم را پرده ای ازاشک پوشانده است

سال ۸۴ شمسی است ؛ سال سکوت  وسال فرار

فرار مغز ها وروشنفکرانمان

سال در بند کشیدن انسان های آزاده

تفو  بر شما و بزرگانتان که شاهد

ومسئول از بین رفتن نسلی  هستید

 که آینده ساز فرهنگ وجامعه فردایمانند

تفو بر شما که خود عامل از بین بردن این نسل

شدید.

پیش چشمانم را پرده ای از خون پوشانده است

ع.سربدار

دوست داشتن از عشق بر تر است

عشق زیبایی های دلخواه رو در مشوق می افریند

ودوست داشتن زیبایی های دلخواه رو در دوست

می بیند ومی یابد.

عشق یک فریب بزرگ وقوی است و دوست داشتن

یک صداقت راستین و صمیمی؛ بی انتها ومطلق

عشق در دریا غرق شدن است ودوست داشتن

در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد ودوست داشتن میدهد

عشق همواره با شک آلوده است ودوست داشتن 

سراپا یقین است وشک ناپذیر. از عشق هر جه ببیشتر

مینوشیم ؛ سیراب تر میشویم و از دوست داشتن

هرچه بیشتر ؛ تشنه تر. عشق هر جه بیشتر می پاید

کهنه تر میشود و دوست داشتن نوتر

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کویش راچو جان خویشتن

دارند ؛ که حسد شاخصه عشق است چه؛ عشق معشوق را طعمه خویش می بیند وهمواره

در اضطراب است که دیگری از چنگش نربایدو اگر ربود ؛ با هر دو دشمنی میورزد ومعشوق نیز

منفور میگردد ودوست داشتن ایمان است  وایمان یک روح مطلق است؛ یک ابدیت بی مرز

از جنس این عالم نیست 

از کتاب هبوط در کویر
دکتر علی شریعتی