مسخ

نه غار کهف 

 نه خواب قرون 

 چه میبینم ؟

به چشم هم زدنی روزگار برگشته است

به قول پیر سمرقند

همه زمانه دگر گشته است

چگونه پخته خاک

که ذره ذره آب و هوا و خورشیدش

چو قطره قطره خون در وجود من جاری است

چنین به دیده من ناشناس می آید ؟

میان اینهمه مردم میان اینهمه چشم

رها به غربت مطلق

رها به حیرت محض

 یکی به قصه خود آشنا نمی بینم 

 کسی نگاهم را 

 چون پیشتر نمی خواند 

 کسی زبانم را 

 چون پیشتر نمی داند

ز یکدیگر همه بیگانه وار می گذریم 

 به یکدیگر همه بیگانه وار می نگریم 

 همه زمانه دگر گشته است 

 من آنچه از دیوار

به یاد می آرم 

 صف صفای صنوبرهاست 

 بلوغ شعله ور سرخ سبز نسترن است

شکفته در نفس تازه سپیده دمان 

 درست گویی جانی به صد هزار دهان

نگاه در نگه آفتاب می خندد

نه برج آهن و سیمان 

 نه اوج آجر و سنگ

که راه بر گذر آفتاب می بندد

من آنچه از لبخند

به خاطرم مانده است 

 شکوه کوکبه دوستی است بر رخ دوست

صلای عشق دو جان است و اهتزاز دو روح

نه خون گرفته شیاری ز سیلی شمشیر

نه جای بوسه تیر

من آنچه از آتش

به خاطرم باقی است

فروغ مشعل همواره تاب زرتشت است

شراب روشن خورشید و 

 گونه ساقی است

سرود حافظ و جوش درون مولانا ست

خروش فردوسی است

نه انفجار فجیعی که شعله سیال

به لحظه ای بدن صد هزار انسان را

بدل کند به زغال

همه زمانه دگر گشته است

نه آفتاب حقیقت

نه پرتو ایمان

فروغ راستی از خاک رخت بربسته است 
 

و ‌آدمی افسوس

به جای آنکه دلی را ز خاک بردارد

به قتل ماه کمر بسته است

نه غار کهف

نه خواب قرون! چه فتاده ست ؟

یکی یه پرسش بی پاسخم جواب دهد

یکی پیام مرا 

 ازین قلمرو ظلمت به آفتاب دهد

که در زمین که اسیر سیاه کاریهاست

و قلب ها دگر از آشتی گریزان است 

 هنوز رهگذری خسته را تواند دید

که با هزار امید 

 چراغ در کف

در جستجوی انسان است

فریدون مشیری

کیفر

در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب، در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

از این زنجیریان، یک تن، زنش را در تب تاریک بهتانی به ضرب

 دشنه ئی کشته است .

از این مردان، یکی، در ظهر تابستان سوزان، نان فرزندان خود 
 

را، بر سر برزن، به خون نان فروش 

 سخت دندان گرد آغشته است .

از اینان، چند کس، در خلوت یک روز باران ریز، بر راه ربا

خواری نشسته اند

کسانی، در سکوت کوچه، از دیوار کوتاهی به روی بام جسته اند

کسانی، نیم شب، در گورهای تازه، دندان طلای مردگان را

شکسته اند.

من اما هیچ کس را در شبی تاریک و توفانی نکشته ام

من اما راه بر مردی ربا خواری نبسته ام

من اما نیمه های شب ز بامی بر سر بامی نجسته ام .

***
در این جا چار زندان است

به هر زندان دو چندان نقب و در هر نقب چندین حجره، در هر

حجره چندین مرد در زنجیر ...

در این زنجیریان هستند مردانی که مردار زنان را دوست می دارند .

در این زنجیریان هستند مردانی که در رویایشان هر شب زنی در

وحشت مرگ از جگر بر می کشد فریاد .

من اما در زنان چیزی نمی یابم -

 گر آن همزاد را روزی نیابم ناگهان، خاموش -

من اما در دل کهسار رویاهای خود، جز انعکاس سرد آهنگ صبور

این علف های بیابانی که میرویند و می پوسند

و می خشکند و می ریزند، با چیز ندارم گوش .

مرا ار خود نبود این بند، شاید بامدادی همچو یادی دور و لغزان،

می گذشتم از تراز خاک سرد پست ...

جرم این است !

جرم این است !

احمد شاملو 

فریاد های سوخته

من با کدام دل به تماشا نشسته ام

آسوده 

 مرگ آب و هوا و نبات را

مرگ حیات را ؟

من با کدام یار! 

 در این غبار سنگین 

 مرگ پرندهها را خاموش مانده ام ؟

 در انهدام جنگل 

 در انقراض دریا

در قتل عام ماهی

من با کدام مایه صبوری

فریاد برنداشته ام

آی!....؟

پیکار خیر و شر 

 کز بامداد روز نخستین 

 آغاز گشته بود

در این شب بلند به پایان رسیده است 

 خیر از زمین به عالم دیگر گریخته ست

وین خون گرم اوست که هر جا که بگذریم 

 بر خاک ریخته ست

در تنگنای دلهره اینک 

 خاموش و خشمگین به چه کاریم ؟

فریاد های سوخته مان را 

 در غربت کدام بیابان

از سینه های خسته برآریم ؟

ای کودک نیامده ! ای آرزوی دور 

 کی چهره می نمایی؟

ای نور مبهمی که نمی بینمت درست

کی پرده می گشایی ؟

امروز دست گیر که فردا 

 از دست رفته است

انسان خسته ای که نجاتش به دست تست

فریدون مشیری

رهگذر با من گفت

کودک خواهر من

نونهالی ست که من می بینم 

 می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه

او چه داند که چرا 

 باغ بی برگ و گیاه 

 از درختان تنومند تهی ست 

 او به من می گوید 

 چه کسی با تبر انداخته است

این درختان را بی رحمانه

او به من می گوید

باز در باغ

 درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟

من به او می گویم

من نهالی بودم

که مرا محنت بی آبی در خود 

 افسرد 

 می توانی فردا 

 توتنومند درختی باشی 

 او نمی داند اما 

 ریشه را با تیشه

صحبت از الفت نیست 

 کودک خواهر من

نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است

من باو می خواهم

سخت هشدار دهم می ترسم

هیبت تیشه اش افسرده کند 

 کودک خواهر من

غرق در بی خبری ست

 

حمید مصدق

 

رفتن

ناله من در گلو خاموش میمیرد.

وز کس اش نیز امید شنیدن نیست.

وشراب را آری دیرگاهی است که مستی اش بخشیده ام.........

وجامم را ز خون پر کرده ام ........ برای کوک ساز های بی فرجام

در زیر باران عشق

وحدیث رفتن خود دیگر حکایتی است

که بارها  وبارها با خود تمرین کرده ام

ودر سوگش در خلوت تنهایی خود

با خود گریسته ام نه برای خود که برای تو

تویی که لبریز از محبتی وعشق

تویی که به سبکبالی یک روح

به ترنم زیبای جویبارها در فصل بهار

وبه لطافت ابر سپید ی که بر طاق فلک چسبیده

که آمدنت را همواره به انتظار  نشسته ام

ورفتنت را .........باور داشته ام

که تو در این دیار غریبی بیش نیستی

وامدنت همواره با کوله بار رفتن بر دوش بوده

(به برادر عزیزم که در دیار غریب آشناست

ودر دیار خویش غریب)

ع.سربدار