يادت بخير

بگذار دلم خوش باشد..

به پاییز تنیده دور تن ِ عریان درخت ها..

به صدای قار قار ِ کلاغ ها...

من از ادامه راه بعد از تو میترسم

من از این همه "تو" میترسم

و انگار اینجای ِ قصه که میرسد قلم هم هراسان میشود..میلرزد

آذر ماه و یک دنیا اتفاق که می افتد..

یک حادثه ..یک نگاه..

پاییز را دوست دارم ...سیاهی انگار که میرود خودش را بین برف ها گم کند..

و تو میمانی و تو ...

دست ِ تو نبود...دست ِ ما نبود..

آنقدر غرق بودیم که موج هارا ندیدیم...

گوش ماهی هارا نچیدیم..

ذره ذره فرو رفتیم و نفس بریدیم..

حالا هم هرچه نگاه میکنم توی تقویم زندگی..همه اش دیروز است

دیروزهایی که با فردا غریبند...

و همه اش تاریک است !آنقدر که هیچکس زمین خوردنت را نمیبیند..

چه میشود کرد وقتی فرو رفته ای؟

وقتی میدانی بن بست به استقبالت نشسته...

وقتی پر های پروازت را چیده ای و گذاشته ای بین دفترچه خاطراتت

که فرداها..ببینند و بخوانند عمق دلتنگی هایت را...

من دچار شده ام..دچار وهم آمدن زمستانی که

میخواهد تمیزت کند از کثیفی ها..

و روحت را آرام کند از شب گریه های بی معنا....

هروقت کسی می آمد تا دستی به سر تنهاییم بکشد..

خواب میشدم... و آنقدر در بی کسی ِ کودکانه ام می غلتیدم

که تمام رویاهایم مثل کلاف سردرگمی به هم میپیچید..

آنوقت او می ماند و یک جسم   ِ غرق در خوابِ آشفته...

او میماند و دوراهی پر پیچ و خمی بین ماندن و رفتن...

و همیشه این رفتن بود که دل  ِ تنهاییم را می سوزاند...

 شب شد..

یک شب ِ دیگر آمد و من غرقم در سکوتی بی انتها...

حرف هایم طعم نفرت میدهد...

حالـــــی دارم عجیب...

 خوب نیستم... روحم درد دارد...

دست هایم سرد ِ سرد..تنم میلرزد..

باز هم نیستی...

نبودن..نبودن هایت... وحشت هایم..

چه کسی می آید مثل تو؟

که با قهر چشم هایش با نگاهم..ذره ذره کم شوم..آب شوم..

کجایی دل خوشی دلم؟!کجایی؟

دیدی؟! بی تو این دل به کجا رسید؟

ترسیدم..ترســـــــــــــــیدم تو نباشی...

دیدی با رفتن هم قدم شدی؟

سایه ات هم دیگر از اینجا رفته..

مانده ام با یادت.. و یادگاری هایی که ندادی...

مانده ام با یک دنیا دلواپسی و یک جسم نا آرام..

هیچ چیز..هیچکس مثل حضورت نه آرامم میکند و نه میتواند که

آرامـــم کند..

نیستی ..

نبودنت از همه جای این خانه ...از هر گوشه این شهر می بارد..

بی تو من تنهایی ٬ تنها شدم...!

بی تو بی صدا اشک شدم..

و ندیدی! و نشنیدی که فریاد میزدم بر گـــــــــــــــــرد!

تو می رفتی و من خیره میماندم به رد پاهای کسی که در دستش

دلم می رفت به نا کجا..

راستی به کجا میروی؟!

بعد از من با چه کس همسفر میشوی!

چرا میروی!؟

ماندن که درد ندارد! این رفتن هاست که انسان را پر از درد میکند...

کاش میفهمیدی بی تو بغض گلویم را زخمی میکند!

کاش می ماندی..

تو اگر میماندی من به تو شوق آمدن فرداهای باهم را نشان میدادم..

تو اگر با من میماندی ...من با تو ما میشدم..!

رفتی ! و چه خوش! گذشتی ...

نفرت از تو ؟نه...

نفرت از ما بودن ِ بی تو!دارم

 خوب نیستم..

تن خسته ام..روحم پر پر میزند..

شعر هایم قافیه کم می آورد...

تو اگر میماندی....

 

نه اینکه باران باریده باشد و من بارانی باشم

 نه..!

من اصلا حال خوبی ندارم...

اگر خدا کمک میکرد و من محکم تر می ایستادم اینجا..

کسی نمیدید پاهایم از رفتن می لرزد..

تو آنقدر خوب هستی که حرف های سخت من و آنها را...

ساده گرفتی و لبخند زدی!

تو آنقدر خوب هستی که بعد حرف های تلخم  گفتی تنها یک

آرزو داری و آن هم خوشبختی من است..

من ِ امروز دیگر من ِ آن روزها نیست..

من ِ امروز را مادر آغوش گرفته و دارد زااار میزند..

من ِ امروز را با دود ِ سیگار طرح کشیده اند..

من اگر اشک میریزم! نه به خاطر پایان قصه نیست!

به خاطر سختی شروع قصه است...

به خاطر همه آنروزها که کل شهر زیر پای ِ ما بود و

همه حسود بودند به کنار هم بودن من و ما...ولی من در دلم کس ِ دیگری بود...

برای آن روزهاییست که بودی وقتی همه چیز برای من سخت بود..

ولی امروز که تکرار سختی هاست..گفته ام ترکم کنی..!

گفته ام ترکم کنی چون من کنار ِ تو ما نمیشود

قولی داده ام به اندازه تمام ستاره ها که نچیده ایم..

قولی داده ام به بزرگی خدا...!

دست های ِ کسی بعد تو دست هایم را میان دستانش نمیگیرد

و کنار هیچکس دیده نمیشوم..

قول داده ام..

قول داده ام ...تنها خوب ِ من...

میمانم روی حرفم..دست های ِ هیچ مردی دیگر دست های ِ مرا لمس نخواهد کرد

دوست ِ خوب ِ روزهای ِ رفته ی من..

تو برو...این دنیا دلتنگی می فروشد ! تو برو این دنیا... به من سخت میگیرد

تو برو..

ولی...
کاش میشد حرف هارا زد..
کاش میشد خالی شد... 

 

تمام شب را به آسمان خیره بودم...

فکر میکردم .. کجای این دنیا کسی مثل من

وسوسه بی خوابی دلتنگیش را قلقلک میدهد!

من فراموش شدم راستی..همان لحظه ای که از من شکستی!

من فراموش شدم..

و از بالای آسمان قلبت ! درست همانجایی که باهم ستاره پر پر میکردیم!

آهسته آهسته پایین آمدم پیش از آنکه دلت را تکان دهی و پایینم بیاندازی

خودم آهسته آهسته اشک ریختم و پایین آمدم..

خیالت از اشک هایم خیس نشد؟

دلت نسوخت؟

این آسمان و تمام ستاره هایش را می سپارم به تو..

دیگر نگاهشان نمیکنم..تمام شب قول میدهم با چشم های بسته پرواز کنم..

اگر بگویی که بخشیده ای مرا..

خورشید در دهان تو بود و من پروانه بودم آن روزها...

و هرچیز و هر کس به ما حسود بود..به این من .. به این تو ..که باهم ما شد..

و هیچکس امروز التماس دلم را باور نکرد وقتی گفتم که هنوز بی تابم..

و پشیمانم از هر هوسی که عشق نامیدمش و به رخت کشاندم..

تو دوستم داشتی و من کودک بودم به آن همه مهر ِ تو..

این دل به هر عشقی حریص است..

و با هر آسمانی که ستاره دارد عشق بازی میکند..

دوست داشتم..تو را..همه آن روز ها وشب هارا..همه آن دوستت دارم هارا..

دوست داشتم...زخم هایمان را...درد هایمان را..آن روزهارا..

آرزو هایمان را که هر دو فقط یکی داشتیم و من ..

آرام نمیشود این تن..این روح..این من...آراااااااااااااام نمی شود!

بی قرار..بی تاب..همیشه دلتنگ...دلتنگ یک حس..که بود و حالا نیست..

حسی که بی خوابی داشت..حسی که بغض داشت..حسی که فریاد داشت..درد داشت..درد داشت

بگو چرا آسمون تو بی حصار بود؟بگو چرا دنبال قفس بودم..

این دل..آوار شد..ریخت..تمام شد..

و حالا همه عشقت را به موهای ستاره ها می آویزم..

دوباره عاشقی را فریاد میزنم..تمام روز را یک پروانه میشوم..

روی شمعی می نشینم! آهسته آب میشوم..

شاید آخرین نامه به چشم هایت

بگزار اعتراف کنم!

هر بار آمدم چیزی بنویسم!

از تو و آن روزها! وقتی که به نبودنت فکر کردم!

دستم  لــــرزید و قلمم شکست!

من بی تو عاشقانه نمینویسم!

من بی تو ! عاشقی نمیدانم

تا میخواهم به کسی بگویم که دوستش دارم!

پروانه ای می آید درست می نشیند روی موهایم!

از آن روزها...

فقط و فقط و فقط رنگ چشم هایت مانده توی نگاهم!

همین و بس!

نه دیگر تنم هوس نوازش دست هایت را می کند و

نه دلم هوای عاشقانه هایت را !

تو نیستی! قدم زدن زیر باران برای چه؟!

تو نیستی عکس های پر بوسه برای چه؟

تو نیستی اصلا چرا زندگی؟

یک سال گذشت از آخرین نامه ام برایت!

و هنوز هم پافشاری میکنم به فراموش کردنت!

تند تند مینویسم که این نامه تمام شود! غافل از اینکه یاد تو هرگز

پایان ندارد! من اصلا نقطه های پایان را هرگز نگذاشته ام! که حالا بخواهم..

باران یا برف چه فرقی میکند وقتی همه فصل ها به من و تو حسود بودند؟

فلانی میدانی؟

به دنبال چیزی شبیه چشم هایت میگردم بین این ها!

و نیست چیزی شبیه چشم هایت! شبیه آن رنگین کمان نگاهت!

که بی تابم میکرد...!

ساده بگویم آمده بودم که اعتراف کنم!

هر چقدر هم که بزرگ شده باشم!

هرچند سال هم که بگذرد! من هنوز در آن روز ها زندگی میکنم!

و راضیم به همین خاطرات سیاه و سفیدی که مانده!

به همین عکس هایمان! دو نفره هایمان! عاشقانه هایمان!

 

همیشه یک نفر باید می رفت..

همیشه یک نفر باید بغض میکرد..

همیشه یک نفر باید به اوج گرفتن پرنده ای خیره میشد

همیشه یک نفر باید در دریای آرااام غرق میشد

همیشه در بهترین لحظه ها یکنفر باید سقوط می کرد

همیشه یک نفر باید از خواسته هایش رد میشد..

همیشه یک نفر باید با زندگی کنار می آمد..

همیشه یک نفر باید می لرزید

همیشه یک نفر باید می رفت..

تا...!

تا کسی بماند

تا کسی بخندد

آن یک نفر ! خود ِ من بود..

که رفت

اینجا پاییز شده

به آسمان سلام میکنم

لبخندی میزنم٬هم چنان مات و مبهوت نگاهش میکنم

درست شنیدی ٬اینجا پاییز شده

دیگر خبری از خمیازه های کش داره بی اراده ظهر گرم تابستان نیست

دیگر خبری از غروب دلگیر روز های تلخ رفته نیست

حالا باید منتظر اولین باران بود

ب ا ر ا ن

و تو اولین باران را تنهایی کنار پنجره

به انتظار می نشینی!

در همان اتاق سمت چپی

روی تخت زیر پنجره!

با پاهای در هم گره خورده و

سری فشرده  میان دستهایت

با این زیر سیگاری نیمه پر..

با این هوای خیس ..

اینجا پاییز شده و تو تنهایی پاییز را جشن میگیری

و این سرفه ها میخواهند یادآوری کنند

که شاید یک لیوان چای داغ..

شاید اگر  بود..فکرت را پس میزنی!

حالا که نیست ٬ حالا که تنهایی!

لیوان چای را روی میز کنار تخت میگذاری

دراز می کشی و به سقف اتاق خیره!

سیگاری روشن میکنی و با خودت فکر میکنی!

چه تن خسته و تب داری را همسفر خود کردم!

نکند خوابم ببرد و باران ببارد و اولین قطره اش را نچینم!؟

این جمله را برای تیک تاک ساعت روی میز میگویم

که صبح ها از خواب بیدارم میکند

که ساعت را به رخم میکشد! که میگوید زمان میگذرد!

نکند باران با خورشید قهر کرده؟

راستش را بخواهی من باران را کنار ماه٬در کوچه های تاریک دوست دارم

نفس عمیق میکشی!

تو خوشحالی چون پاییز شده

کاش تمام نمیشد اولین روز پاییزی ِ من

کاش فردای نیامده٬ قرار آمدنش را با تاخیر می انداخت!

کاش میگفت:برای دل خوشی تو هم که شده ۲۰ ثانیه دیرتر!

میبینی؟اینجا حتی گنجشک ها هم مراعات میکنند

که شاید کسی حوصله صدای نفس های خودش را هم نداشته باشد

نگاه کن..

 نگاهم سر می خورد روی نوشته های روی دیوار

چقدر که بی قراری میکنم..

دست های دنیا را گرفته ام..

نکند که برود جلو و من بمانم و گم شوم بین گذشته هایم..

نکند که دنیا برود و من تنهایی تنها بمانم..

باران شو..

این روز های هم میگذرد..

مثل همه آن روزها..

که گذشتند...

 

 

 

 

تنهایی زیبا بود

برای زندگی کردن کافیست که مرده باشی
با چشم های باز و نگاهی رو به آسمان
کافیست مرده باشی تا بفهمی معنی شب گریه های
این من که نه زن است و نه مرد یعنی چه...شب های بی ستاره یعنی چه
باید بفهمی خستگی چه طعمی را زیر دندان هایم می آورد
باید بفهمی چرا تنهایی ؟
مینویسم که خوب نیستم
برای چیز هایی که شنیده ام بغض میکنم
نفرتم را می بلعم..اشک هایم را خاک میکنم
هراسم نیست که لب هایت را وقت مستی ببوسم
هراسم نیست که سیگارم را از لب های تو بگیرم
هراسم نیست که ببازم همه داشته هایم را
من با تنهاییم خوبم..زنده ام..شادم
من با تنهاییم تنهایم
آسمان من آبستن ستاره های پرنور و زیباست
شب های من پر از کلاغ های کاغذیست
روزهایم را با تنهاییم معنی میکنم
حرف هایم را زیر دندان هایم میجوم
من با تنهاییم عشق بازی میکنم
تنهاییم را می ستایم
روزهایی که گذشت و شب هایی که خیس از اشک
سحر شد..شاید پروانه شدن یک خیال بود
یک خیال ساده اما دوست داشتنی
روزهای من گذشت با تنهایی من گذشت
به دنبال یک هدف
گذشت و زمان حتی نفسی تازه نکرد
گذشت و ثانیه دوید
آمدم بگویم دست هایم را بگیر
که دیدم رفته بود
قد کشیدم..
باز هم تنهایی قد کشیدم
همون روزی که توی کوچه ها با یه کوله رو دوشم زیر بارون
شعر تنهایی و میخوندم..قد کشیدم

ستاره باز هم چشمکی زد
خواستمم بگویم :تنهایی من زیباست

واژه های بی نفس

می نویسم٬که حالم خوب نیست٬نه اصلا خوب نیست

خلسه..

بی ارادگی ..

خلسه..

تنهایی..

تراوشات ذهن خسته ام روی این کاغذ ها نمی نشیند

و بغض این سیگارهای لعنتی دیگر دوای دردم نیست

پیری به من گفت تو هرگز نمرده ای..

خون گریستم که چرا خدایم را سال هاست که ندیده ام ٬ بی شک دلتنگیم به خاطر دوری از اوست

با انگشتم روی خاک نقاشی میکشم٬عجیب ولی ساده و زیبا

لبخند میزنند٬کسی میگوید دست های ظریفی داری

دیگری میگوید خوش سلیقه ای

فلانی می گوید:چرا روی کاغذ نمیکشی

نگاه میکنم٬چرا با من غریبه اید؟

من در اوج جوانیم اینچنین پیر و پخته ام که طردم کرده اند

و کسی سیب از دستم نمیگیرد

هرگز پروانه ای سر انگشت من ننشسته و پرنده ای از دستم دانه نخورده

خلا یعنی نبودن تو اینجا در این میخانه ی خیالی من که در آن می شود سما رقصید

بیا و با هم اوج بگیریم..

خدایا حس میکنم تناسخ من نزدیک شده..

«کیف تکفرون بالله و کنتم امواتا فاحیاکم ثم یمیتکم ثم یحییکم ثم الیه ترجعون »

کمکم کن..

که دیگر زمان زندگی دوباره ام رسیده..

خسته ام٬عجیب..

نه با بوی عود آرام می شوم

و نه با صدای کسی

نه دیگر نیکوتین علاج این درد های بی درمان من است

و نه عشقی مرا ارضا میکند..

بیا و دست هایم را بگیر و مرا با خود به بهشتی ببر که وعده ام داده ای..

خدایا..

من پیش از تولدم آزادیم را فروخته ام..

خدایا من هویتم را میخواهم...من "من"را از تو میخواهم

و اینجا در این دنیا مبهوت و زخمی به دیوار های قفس میکوبم

بیا و روح خسته ام را مرحم باش

نمیدونم این بیخوابی ها

این خستگی ها...

این سردردا کی میخواد راحتم بزاره؟

چرا نمیری و گورتو گم کنی

من حتی ااون دفتر خاطرات لعنتیم سوزوندم

شب چهارشنبه سوری...

وقتی همه تو شادی بوودن

من داشتم تو اشکام غلط میزدم..

مرور خاطرات مرده شده کار هر روزم...

میای ..میری...هیچکس نمیفهمه چند تا زخم میخوری

وقتی تو اتاقت..با آهنگای گندی که هیچکس دوس نداره..تویی که اشک میریزی

وقتی سیگارت و روشن میکنی و دلت میخواد با دودش بری اون بالا ها

تا تو بغل ابر ها محو شی

هیچکس حتی سراغت و نمیگیره..

من از این روزمرگی ها..از این تن خستگی ها..

از این حس خواب همیشگی ...بیزارم..

حتی  فکر جدا شدن از اتافم دیوونم میکرد..

چرا باید شکست خورد تا بزرگ شد؟

چرا نمیشه خندید؟!

چرا باید پوسید و لبخند زد!؟

 

چرا نمیشه معشوقه ی اون روزهارو فراموش کرد؟

 

بیا این روز ها...

حال و روزم را لمس کن..

اینکه هر لحظه ...به سوی خدا ..روزنه ای می یابم..

امیدیست که انکار نشود کرد..

حرف هایم را آغازیست با نام او...

ـــــــــــــــــــــــــــ

شب یلدا..امسال...من بودم...

خدا بود...تو بودی...یک دنیا حرف...

اتاق ساکت و سردم...

دود سیگار هنوز هم برایم جوابیست به چرا های بی جواب...

و سرفه های خشک  و  تلخ من...کنایه از درد کهنه ام..

که چرا این روزها...بیشتر میسوزم  و کمتر میگویم...

خدایا تو هستی..که من تنها نباشم..

اینکه هر روز این آدم های دیو صفت تنها ترم میکنند..

به خدا که جز خوشحالی چیزی برایم نمی آورد..

رها شدن از این آدم ها..درست رو به رو شدن با توست..

پس تنها ترم کن...بی کس ترم..

من این ها را نمیخواهم...

من این ها را نمیفهمم...

بیا دست هایم را بگیر...

بیا و بگو..شاهزاده ی قصه منم...

تورا فرشته ای دیدم

از نگاه کودکی عریان تنها و خسته

تو را فرشته ای دیدم

از نگاه مادری بی تاب و دل تنگ

تو را فرشته ای دیدم

از نگاه پرنده ای بال شکسته

تو را فرشته ای دیدم

از نگاه من...

م ن !

من تو را فرشته میدید!

خدا حافظ

خداحافظ با تنی تب کرده

خداحافظ

....................

الکی نوشت!

آدما میان

میمونن

زخمی میکنن

دستات و که نتونی بنویسی

پاهات و

که نتونی بدویی..

به سمت رویاهات..آرزوهات..

میان به لب هات تجاوز میکنن

که نتونی داد بزنی..

میان جلوی چشمات و میگیرن که نتونی راه درست و انتخاب کنی..

میان کنارت میمونن که نتونی جز اونا کسی و انتخاب کنی!

 

مداد رنگی هام!

از روز های زمستونی که مینوشتم٬سپید بود زمین!

روز رفتنت همه جا خاکستری بود..بی تاب و ساکت!..

آروم و لرزون!...

نگاهم بی هدف دنبال چیزی بود که دیدنش محال بود..

دستام بین دستات خودشون و غریبه دیدن وقتی زمانش  رسید! ..

میبخشی که من:

روزهای سفید تورا با دستهای شکلاتیم بی هوا کثیف کردم؟

عاشقم من!

میبخشی که:

روز وداع به وسعت تمام قهقه هایِ شادِ کودکیم گریستم!؟

منِ بارانی هنوز هم خیال تورا داشتن را در سر دارد و افسوس زمان میگذرد..

تو فاصله گرفتی از من ا

ز خاطره ها!

 از عشق من از عشق تو از عشق ما...

روزای عاشقی همه از یاد تو رفت!؟

نمیتونم باور کنم خاطره شدی!

میترسم یه روزی یه جایی!

میترسم از دوباره دیدنت..خسته ام از تظاهر به نخواستنت!

تو  دوان دوان به سوی رویایت میدوی و من

شتابان از آینده فرار میکنم!

حرفای پوچ و بی معنی میزنم.! خودم هم خسته از  من بودن!

 

 

 

 

میخواستم برایت از شب های پر ستاره ام بنویسم


آمده ام تا گفتني ها را ببارم
هنوز هم برايت مينويسم
از دلتنگي و تنهايي  تنها بودن ها
هنوز هم شب هاي بي قراري هق هق هايم با صداي تيک تيک ساعت
عاشقانه  در هم ميپيچد
بي تفاوت شده ام...حرف هايشان
را ميشنوم...مدام ميگويند
خسته ميشوم از زمزمه ها
بهانه هايت...اشک هاي من چي؟
به نيمه راه نرسيده بايد تمام شد؟
دنياي زيباييست زندگي ميکنيم
براي مردن
افسوس که هنوز نمرده لاشه شده ايم
گم شده ام در ميان خاطرات سوخته گذشته
مينويسم
مينويسم
برايت از روزهاي طلايي که مرده اند مينويسم
روزهايي که با آلوچه هاي ترش مزه سپري شدند
با دستاي شکلاتي و موهاي خامه اي تو
روز هايي که با بادکنک قرمز عاشق شدم
و در آغوش تو براي چند ثانيه به آرامش رسيدم
روز هايي که با دوستت دارم هايت هزار بار جان دادم
مينويسم چون هيچوقت نوشته هايم را تا آخر نخواندي
چون هيچوقت برايم شب هاي بيخوابي شعر نخواندي
مينويسم چون ديگر کسي نيست وقت سيگار کشيدن
با گاز هاي کوچک وحشي تنبيهم کند و از درون ديوانه شوم
کسي نيست که با عطر تنش مدام غرق زندگي شوم
و تنهاييم را در ميان انگشتانم محکم بفشارم
مينوسم چون سخت شده ام
نشانه ي پيماني که بينمان بستيم را توي صندوقچه خاطراتم
تا کسي نفهمد
بزرگ شدن درد دارد


 

 

نم بارون
بوي خاک
دستاي سرد
چشماي خيس
دلي که خيلي پر پره
وقتي بغضم و فرو ميبرم
چشمام و باز ميکنم و ذل ميزنم توي دو تا چشم باروني
چهار تا ديواره سفيد
که تورو ياد بهترين روزاي زندگيت ميندازه
دو تا بال پرواز ميخوام
واسه اينکه پر بزنم و بيام درست کنج دلت بشينم
وقتي چشات ميخنده ؛ دلم  آروم ميگيره
بوي ابر مياد؛ بوي زندگي ؛ بوي تولد
حس گنگ خواب و توي سرم  خيلي وقته که چال کردم
تو که گناهي نداري اگه چشماي نا اميد من ميباره
تو که تنها نبودي و نميدوني تنهايي توي اوج سياهي يعني چي
تو فقط ياد گرفتي که بايد لبخند زد
تو هميشه از گرمي دستاش بي نصيبي
تو باروني ! تو درست يه قطره اشکي توي چشماي مسافر
تو حتي ميتوني بهونه عاشقي پاييز بشي
بي دليل ...بخندي و گريه کني..
تو ميتوني بسوزوني ولي سوخته نشي
اين يعني باور اين يعني حس اين يعني تو
بايد عبور کرد از همه لحظه هاي خموش
اين شب ها صداي هق هق هاي مرا به پوچي ميکشند
انگار تمام شده باشم...انگار که نه
شايد که تمام هم شده باشم
سردي و بي تفاوت
پر شده ام از خالي شدن ها
چقدر تکرار ميکنم که تکرار تنهايي هاست
تمام در ها که بسته ميشوند
تو فقط بايد نگاهت را به تنها روزنه بدوزي
قلب تو چه کوچک بود و بي تحمل
و قلب من عجب وسعتي داشت
اشک هايي که ميچکند
چکه چکه
آب ميشوي ! لحظه لحظه
اين جا غريبه ها که لبخند ميزنند غريبگي هم نميکنند
به آغاز نيستي که فکر ميکنم
غرق خواهش ميشوم
تمنا ميکنم و بوي وحشت ميگيرم
انگار خواب باشم و خوابي در کار  نباشد
دست هاي باد که دست هايم را به حال خود رها ميکند
تاريکي دنيا که هيچ تاريکي قلب خودم هم ديوانه  ام ميکند
هوا سرد سرد شده
اينجا بوي بي کسي مي آيد
و گريه هايي که طعم شکلات ميدهند
براي خواب شدن ؛ قصه هاي بي انتهاي زن کولي کافيست
و براي مجنون شدن همين 2 چشم بي تفاوت
آن روزهايي که بي فردا سپري کرديم
همه فراموش شدند؟
يا همه را زير درخت گيلاس ته باغ خاک کردي؟
تو آنقدر ها هم که ميگويند از سنگ نيستي
يعني کسي که براي دخترک  فال فروش گريه ميکند
نميشود که سنگ باشد..او باد است
که از خيال عشاق ميگذرد
حس ميکند ولي لمس نه
تو فقط وجود من عاشق را انکار ميکني و من
التماس ميکنم که پيدايم کني
آنقدر بي حس شده ام  که
ياد گريه هاي روز هاي بي کسي نيفتم
فقط تنم تب دارد
و چشم هايم بي اجازه بسته ميشوند
خسته ام
دود سيگار
و فضاي خواب آلود اين اتاق
فکر تنهايي را از سرم بيرون نمي آورد
....
ويران شده ام
آبادم کن
گرمم کن
سردم
خيسم
از تمام شعر هايم که خيس شدند
کلمات سياهي ميچکد که ديوانه ام ميکند
زير آفتاب هم که پهنشان کنم باز هم ميچکند
انگار که لذت ميبربند جزغاله ام کنند
....
بوي پاييز مي آيد


 

که یهو! میگم دیگه نیستم... بعد به آینه نگاه میکنم٬ مگه قرار بوده کجا باشم؟ که حالا دیگه نیستم/بسمه ! سردت که نیست!؟ نه میخوام قدم بزنم! باید حسش کنم! سیگارم کجاست!؟عوضی سیگارم!! بهم کبریت میدی؟! بهم کبریت بده /باشه؟!/من اشتباه کردم/دِ لعنتی میبینی همشون خیس شدن! کبریت میخوام... اونی که همیشه میخنده بعضی وقتا اشکاش و پشت خنده هاش یواشکی رد میکنه! آره زیر چشمم کبود شده! تو که دروغ نمیگفتی! ؟ این دستای من همش خیسه ! خیسه ! سرم بعضي وقت ها...درد میگیره! میشه تندتر راه بیای؟ دختر هوا خیلی سرده! ... همش از اون جایی شروع میشه ! که وقتی نیستی ٬ دستاش دیگه گرمی دستات و نداره! خب! سردش میشه ! میلرزه ! مجبور میشه دستای کس دیگر و توی دستاش بگیره! هیس! هیچی نگو! نشکن! بغض چیه!؟ بچه شدی؟! چرا گریه میکنی؟! یه حرف سادست ! اینکه به کس دیگه میگه بیا بغلم ! این که نشد ملاک! اون فقط تورو دوست داره... میشه بازم باورت کنم؟! چشمات...چشمات....از نگاهت نرم میشم! ذره ذره آب میشم! دستت دور کمرم حلقه میشد٬ حس میکردم تو شدی بال پروازم...اوج میگرفت ... قهقه! قهقه!..... آسمون و نگا...چه قدر کمرنگ شده..برو آبرنگم و بیار!...میخوام رنگش کنم.. سرم...! سردمه ... میخوای بگی اونجا! که عشقم و دستش دادم یادگاری! هیچی عوض نشده؟! اون شبی که گفت داری پیاده راه میری مواظب باش قلبم و له نکنی! تند جواب دادم..قلب تو قلب خودمه! ..دست بندی و که بست دستم...حتی یک ثانیه هم بازش نکردم... میترسم!... دارم تاوان میدم! اما نمیدونم تاوان چی و! باید خورد شم؟! باید تیکه تیکه شم! تا بخشیده بشم.. یه قهوه لطفا! چشماش!؟ یعنی هنوزم برق میزنه؟! اوه! شاید وقتی دروغ بگه! .. گفتم دیگه نه سیگار! نه مشروب.. اگه دیدیش! آره !؟ اگه دیدمش ذل میزنم تو چشاش و میگم آرزوی مرگت و دارم! مرگ؟! اون عشقته!/دیگه نیست! /عشق یعنی نرسیدن! /وقتی رسیدی میشه نفرت/وقتی جدا بشی یعنی حسرت... حسرت..حسرت... بسمه! من حتی روی سایه خودمم لگد میکنم! از وقتی اومدم اینجا ! چند ساعتی میشه که پشت پنجره نشستم و بیرون و نگاه میکنم... هوای بیرون سرده... جای انگشتام روی شیشه مونده...اون دخترک ساعت هاست که طناب بازی میکنه! تو چی دوست داری؟ نه! عصیان...عصیان... لحظه هایی که کند میدوند! و ساعت هایی که دیر میرسند..! هنوز هم تنهایی قهوه میخورم..

بابایی ٬راستش خیلی وقته که میخواستم باهات حرف بزنم..

احساس میکنم غم دنیا ریخته تو دلم ٬ دست خودمم نیست..

بابایی چرا دیگه تو چشام نگا نمیکنی؟!

چرا وقتی نگات میکنم روت و ازم بر میگردونی؟!

بابایی چرا دیگه دستام و نمیگیری تا دوتایی با هم راه بریم ؟!

بابایی به خدا دستام هنوزم تمیزه....دستام کثیف نشده...چشامم هنوز وقتی دروغ میگم برق میزنه...

بابایی بزرگ شدن انقدر درد داره؟!

بابایی همه وقتی بزرگ میشن تنها میشن؟!

بابایی همه وقتی هم قد من میشن دیگه روی پاهای باباشون جا نمیشن؟

بابایی چرا انقدر برات تکراری شدم؟! چرا دیگه از من حرف نمیزنی؟!

بابا؟! میشنوی؟! دلم تنگ شده واسه حرف زدنای ۲ نفره...از همونایی که مامان حسودیش میشد..

این روزا همه یه جوری شدن ! همه میترسن باهام حرف بزنن !

این روزا خیلی تنهام...وقتی تو خونم..خودم و حبس میکنم تو اون اتاق لعنتی ! یا میخوابم یا

واسه خودم و زندگیم اشک میریزم..

بابایی اینا رو که میگم نمیبینی!؟ یا واست مهم نیس که ببینی!؟

بابایی به رو خودت نمیاری که تو اتاقم چی پیدا کردی؟

بابایی به رو خودت نمیاری که توی سطل آشغالم پر خاکستر سیگاره؟

مهسات خیلی تنها شده! تو راست گفتی بابایی! من تا زمانی دورم پره آدمه که لبخند رو لبم باشه..

وقتی که چشام بارونیه همه دورم و خالی میکنن ..شاید میترسن اشک چشام خیسشون کنه...

بابایی دیگه از هیچکس و هیچ چیزی..توقع ندارم..

فقط میدونم..تو زندگیم خیلی اشتباه کردم..

حالا هم وقتشه..! یا یه کسی پیدا میشه و دست و میگیره و از این باتلاق میکشه بیرون..

یا زیاد دووم نمیارم و همینجا غرق میشم..

 

 

همین دیشب بود که آمدی درست مثل گذشته٬نرم روی خاطراتم نشستی

خواستی تا بودنت را کنار هم جشن بگیریم٬شمع آوریدم روشن کردیم...رو به روی هم نشستیم

به هم خیره ماندیم...

تیک تیک ساعت ...مدام میکوبد افکارم را..

مدام محو میشوم..

مدام..

نگاهم میکنی٬ برق نگاهت دیوانه ام میکند..

دست هایم ام دست هایت را میفشارند...

نگاهت میکنم..لب هایم اما! آآآه لب هایت را ..

خوابم٬افکارم میکوبد به سقف...

پرواز میکنم٬اوجمیگرم ...

پشت تپه های فراموشی مینشینم..سیب میخورم..

خاک را مینویسم٬باد را میچشم...

آهسته میشوم...نرم میشوم..

آمدی باز! بیدار میشوم...خوابت میکنم..تنهایم میکنی؟! رسوایم هم !

افکارم خیسند..پلک هایم میپرند...میپرند؟!..پروانه اند مگر؟!

شم ها میسوزد...میان دود محو میشویم...روی خاک مینویسم برو..میروی..

میروی...میروی..صدایت میکنم...برگرد...برگرد...هنوز هم میروی...

فریاد میزنم..میخواهمت...قهقه زنان بر میگردی..منتظر بودی انگار..

ثانیه میکوبد هنوز..باز هم آمدی؟لیوان ها را با هم پر و خالی کنم؟

شمع میسوزد..سیگار میکشم...خاکستر دست هایم را جزغاله میکند...

بوی فاضلاب می آید...یر آب چکه میکند..

tv میبینیم! از همان زیادی سکسی ها...آب میشوم.ذره ذره...تکه تکه میشوم..

اختیار از کف میدهیم..! شیر آب...آآآآه چکه میکند..

گرم میشویم..صدای هوس اتاق را جان میبخشد..

ثانیه میکوبد هنوز...شمع ها میسوزند...پلک هایم پر پر میزنند!...

بی جان میشوم...بوسه بارانام میکنی...

در آغوشت میغلتم...

گریه ام میشوی...همان اشک هایم که سرد میشوند...

از چشم هایم میباری...

وقت رفتن است..ثانیه ها عجیب میکوبند...محو میشوم...شیر آب چکه میکند..

مثل من بودن درد دارد...

 

همین دیروز بود که بعد ۱ سال متولد شدم!

انگار نه انگار که متولد شدن درد دارد!

اصلا نه درد داشت و نه جاییم سوخت!

فقط بی وقفه گریه میکردم...

خب ! دلتنگیه دیگه...

ثانیه ها رو میبینی؟!

دلم میخواد روشون دراز بکشم !

تو هم روی عقربه دقیقه ها کنارم بخوابی !

بعدم دوتایی باهم ساعت ها بچرخیم ..

یه حس نو دارم..

حسی که دیگه تکرار نمیشه..!

آخه دیروز فقط  ۱ بار در سال تکرار میشه..

مثه روزای بی کسی نیس که هر روز تکرار شه..!

وقتی گفتن قبل فوت کردن شمع ها آرزو کن !

خندیدم آخه آرزویی نداشتم که بکنم..

شمع ها فوت شد ! درست ۱۷ تا...

تو هنوز هم بچه ای !...

مهسا هنوز هم بچه ای..!

نباید ببینی ..نباید بشنوی..زیادی توی اوج پرواز میکنی !

دِ آخه لعنتی٬تو که پرنده نیستی...

تو فقط مهسایی ! همون مهسایی که فقط بلده دلتنگی کنه

تو همون مهسایی که از جمعه ها تنفر داره..

تو از این دنیای به این بزرگی فقط یاد گرفتی که مست کنی و سیگار بکشی

تو یاد گرفتی که ببینی و دیده نشی..!

یاد گرفتی بسوزویی و سوخته نشی!

اما کوچولو کی گفته که باید زنده بمونی؟

اون خدایی که تورو محکوم کرده الان کجاس؟!

همونی که تورو گذاشته تو این بلاتکلیفی..

اوهووم ! همون و میگم که گفته باید بمونی و بسوزی ...

بهش بگو..! بهش بگو..بره گم شه...

چرا میترسی بهش بگی حالت ازش بهم میخوره؟!

چرا میترسی بگی مسبب همه بدبختی های تو اونه؟!

چرا بهش نمیگی عقده داره؟!

ایکاش راست بود این که میگن خدا میفهمه !...

من دارم با چشای خودم میبینم که حتی یک بارم تلاش نکرده که بفهمه ..

چه دنیاییِ پسر!!..

دنیا که نه ! چه لجنزار شیرینیست !

هی کوچولو وقتشه که بهت بگم تولد مبارک

وقتشه که بگم...! ورود به دنیای ۱۸ ساله ها مبارک

کوچولو..تولدت مبارک

 

 

 

 

 

 

امروز..!
تاریخم فراموش کردم...!

هنوز هم یه صدایی از دور میاد..

هنوز هم کسی هست که دلتنگی هام رو باور کنه..

کسی که از دیدن زخم روی دستم اشکس در بیاد

و من هنوز هم زندگی و فریاد میزنم..

شمارش معکوس و شروع کردیم..

هم من هم تو...

میترسم...

ترس که نه٬  دلهره..!

دلهره٬استرس...استفراغ...همراه های همیشگی من....بعد دیدار های ۴۵ دقیقه ای توی برج به ظاهر سفید..که جز سیاهی چیزی نداره

 

فکر که میکنم قلقلکم میاد..

فکر که میکنم..یادم میاد که شانه ات هنوز هم جای امن گریه های منه..

و دلت...! خواستم بگم امانت داره خوب! ولی دیدم که دلم را خوب پس زد..
..

من شکسته شدن و دوست دارم وقتی تیشه به ریشه ام میزنی..

وقتی در اوج خوشبختی خودم و دار میزنم..

دلم میخواهد تو در کنارم باشی...وقتی که در آستانه پرواز قرار میگیرم..

تو روی گونه ام بوسه بزنی...تو برای آخرین بار در آغوشم بگیری...

تو من و  دیوانه خطاب کنی٬نه مردمی که چیزی از عشق ما نمیدونند٬ دروغ گفتم ما که نه من !

چه بی پروا حرف میزنم..! تو جدی نیگیر...!

چرا ساکتی!؟

حرف زدن با من کلافت کرده؟

تو که حرف نمیزنی بهتره بگم حرفای من کلافت کرده؟

امشب یه طوری شدم..

یه طور عجییب

بعد از اینکه اون صدا رو دوباره شندیم..

دلم لرزید...

لبم خندید..

چشام برق زد..

راستش خوابمم تعبیر شد..

اون صدا هنوز میاد

من دیوونه اون صدام...

برگرد برو..! برگرد برو..میخوام بهت فکر کنم..

ساعت ۴ صب!
روی تخت دراز کشیدم و هالوژن ها روشنن٬ یه لیوان پر یخ ٬ یه شیشه ابسولوت جلومه!

موزیکی و گذاشتم که باهاش کلی خاطره دارم..از تو از خودم از اون از همه...

با مِداد مینویسم دلیلشم نمیدونم..!

دلم برات تنگه ..برا اون نگاهی که پست بود٬بار اون حرفایی که گفتی و هیچکس جز من نشنید!

دلم تنگه برا خاطراتمون برا قدم زدنامون..برای الکی خندیدنامون..

برای به هم خیره موندنامون....

اصلا چرا دروغ بگم؟بیشتر از همه واسه قول و قرارامون

چرا این مداد لعنتی و دارم فشار میدم؟!

دارم میترکم! یعنی حسم این و میگه!

الان که خوابی بی وفا! من دارم سیگار میکشم!

دیدی!؟دیدی زدم زیر قولم!
میدونی؟!آدم زیر قولش بزنه بهتره تا بی وفا بشه و دروغ بگه!

بدی مداد اینه که سرش تندی میشکنه! به اینجای کار که رسیدم! سرش شکست!

چقد دیگه مونده تا هوا روشن شه؟!

راحت تر بگم چقدر دیگه مونده ستاره ها گورشون و گم کنن!؟

شاید آخرین شبی باشه که با یادت بیدارم موندم

هرچیزی یه شروعی داره! آخرشو اما نمیدونم!
توهم یه روزی به آخر میرسی مگه نه؟!

عاقبت حسرت دیدار تو ام خواهد کشت                      واندر این درد جگر سوزم غمخواری نیست

منتظرم٬میدونم بر میگردی...با همه وجودم تحمل میکنم...منتظر میمونم در هر بهارو تابستان...!

در هر گوشه و کنار تا اون کسی که عاقبت دلش و از تو پس میگیره ...دور شه و کم کم گردو غبار از خاطراتت کنار بره و به یاد من و گذشته بیفتی...به یاد همه اون روزای خوب و بد!

به یاد اون شب هایی که صدای ضربان قلبمون با صدای تیک تیک ساعت یکی میشد

منتظر میمونم برا اون چشمایی که!

منتظرم چون میدونم حتی مرگ هم نمیتونه من و از تو جدا کنه...قبول میکنی که هنوزم قلبمون با حاطرات قدیم با یک آهنگ میطپه؟

ساهت نزدیکه ۵...چیزی نمونده به حس قشنگ تنهایی!
میدونی؟!به گذشته که بر میگردم...! چیزی جز تنهایی و خاموشی و بی کسی پیدا نمیکنم!
اقتضای سن باشه یا نه مهم نیست!

برای بار صدم میگویم که تنها شدم٬که دلتنگ شدم...که آرزوی مردن دارم..

بطری مشروب خالی شده...!
مداد به آخر رسیده به خاطر وسواس عجیب من برای تراشیدن...

و خط دفترم رو به اتمام...!
پاکت سیگار هم خالیست...!

همه چیز دلیل برای به آخر رسیدن است!
خدافظی سخته دیگه!

 

اینجا در آغوش تو

میتوان جان داد....

اینجا در آغوش تو میتوان آآآاه کشید

اینجا میتوان احساس کرد که خوشبختی...!

اینجا میشود احساس گناه کرد...

چند روزی میشود که دیگر خاطرات را بی تفاوت تر از قبل ورق میزنم٬انگار نه انگار که من شاهزاده بودم و تو ...!

فردای بی کسی که فرقی نمیکند!چه روز باشد چه شب! فقط باید چشم بسته رفت!

!

/...

کتاب نیروانا را ده باره میخوانم وهر بارتازه تر از قبل میشوم!...

و یاد او می افتم که همیشه میگفت تانفس هست باید دوید ..!
میدوم...

میدوم...

میترسم از ایستادن میترسم از قدم زدن ها حتی...

و من هنوز فکرم دنبال توست...

شبیست بی ستاره٬نمیدانم فکر توست با خیال من...هر چه هست لزج و لغزنده..!

استفراغ میکنم  و ستاره میدرخشد..

من استفراغ میکنم و باز هم ستاره میدرخشد...

برایم شعر بخوان..

برایم شعر بخوان..

درد میکشم...آرامم کن...نوازشم کن...

خسته ام...خواب های رویایی که رهایم نمیکنند

و من خواستم اما نشد٬ولی تو هنوز هم نمیخواهی...!
.

ا

 

خداوند بود که مرا در آغوش گرفت و روی ابر ها نشاند..

تا اشک هایم را در خلوت وسفیدی ببارم...

و از بالا به هوس بازی های تو نگاه کنم...تا باورم شود که تو...

تو...هرزه ای.. دخترک رویاهای ِ من هرزه است...

این روز ها فکرم بالا و پایین میپرد و گاهی آنقدر تند میدود که محکم به زمین میخورد...!

دست هایم باز هم فراموش میکنند که با نام تو رقص اندام نکندد و من بی توجه به گذشتته ها باز هم گوشزد میکنم که نام تو گناهست همییین...

شاید باید باور هایمان را تغییر دهیم!و به یاد بیاوریم که این خداست که پرواز میاموزد..

و من میتوانم پر بزنم٬به تنهایی پر بزنم٬روی درخت گیلاس ته باغ بنشینم و یادگاری بنویسم..

روی تنه درخت قلب بکشم و نام تو را تحریر ی بنویسم....

ولی چه فایده که تو پر زدن نیاموختی..!

خدا تو را هم دوست دارد٬ولی تو او را از یاد برده ای٬و من برایت دعا میکنم که او تورا از یاد نبرد..

آمین..

 

 

 

گفتم بنویسم برای نسیم و دریا....

گفتم بنویسم برای خواب...

گفتم بنویسم واسه چیزی که برگشتش محاله...

اوهوووم٬کلی دلتنگیو از اینجور چیزا

بازم اعصاااب داغون و معده درد ...

بازم چیزی که همیشه بر گشتش و تو ذهنم خط خطی کردم...

ماه من شکست....ماه من شکست و توش و دیدم...!ماه من شکست...توش سیاه بود...

درست بر عکس چیزی که تو نقاشی ها میکشیدمش

شکستم...!شکستم!

به ته خط! نه نه! به وسطاش رسیدم! همونجایی که نمیدونی چقد دیگه باید ادامش بدی تا تموم شه...

یادته تابستون ۲سال پیش؟!

همون چیزی که همیشه تو خواب میدیدیش! واسط شده بود کابووس تلخ؟!

حالا برگشته! نه کابووس نیس !

من ترسیدم!

من دارم میترکم!
من میترسم از اون روزا...

من دیگه...

خدایا به خودت توکل میکنم!

 

 

شراب و دود...

تنهایی و ماتم...

وصف پریشانی حالم

فاصله غوقا میکند

هنوز هم فاصله بی شرمانه غوقا میکند...

فصل تنهایی ها بماند که باهم قدم بزنیم...

شراب و دود...

تنهایی و ماتم...

وصف پریشانی حالم

فاصله غوقا میکند

هنوز هم فاصله بی شرمانه غوقا میکند...

فصل تنهایی ها بماند که باهم قدم بزنیم...

 

شراب و دود...

تنهایی و ماتم...

وصف پریشانی حالم

فاصله غوقا میکند

هنوز هم فاصله بی شرمانه غوقا میکند...

فصل تنهایی ها بماند که باهم قدم بزنیم...

 

شراب و دود...

تنهایی و ماتم...

وصف پریشانی حالم

فاصله غوقا میکند

هنوز هم فاصله بی شرمانه غوقا میکند...

فصل تنهایی ها بماند که باهم قدم بزنیم...

 تکرار میکنم ...

معصومیت از دست میرود....

 

تکرار..

تکرار تنهایی...

تکرار بیکسی...

تکرار هیچ کس شدن!

تکرار صدای گریه...تکرار بغض و ناله...

تکرار ...تکرار...تکراررر....

خستم...

خسته...خسته...

تمام تنم درد میکنه!سرم داره میترکه...

دیدی هرچی بهم گفتی دروغ  بود!!

نگو که همش راست بود.بهم گفته بودی تا آخرین روز دنیا تنهام نمیزاریی...بی معرفت نکنه دنیای دوروزه خودت و میگفتی!!!

من منتظرم!اشتباه از من بود ولی تو هم کم مقصر نبودی...

وقتی میگم تمومش کن٬تو هم بدون هیچ مقاومتی تمومش میکنی!؟

چرا وقتی گفتم چرا ؟!جواب چرام و ندادی؟

چرا راحت ازم میگذری؟!

چرا پات و از روی قلب له شدم بر نمیداری؟

میفهمی که تحمل دوباره تنها شدن و ندارم؟میدونییی بعد تو دییگه امید ندارم!؟

دارم میخندم٬میبینی!؟

به دروغات میخندم٬به اینکه میگفتی هیشکی مثه من نیست! هیشکی مثه من مرد نیست!
به اینکه میگفتی هیچوقت دستای هیچکس و به این گرمی توی دستات نگرفته بودی...

میخندم به اون بوسه زورکی توی اون شب که هر دو خوشحال بودیم!
میخندم به اون نگاه های عاشقانت...هی یارو! حتی چشم هاتم بازیگری و بلدن!
..

...

می می میی خوام بگم! دلم برات تنگ شد! یه هوییی! یه لحظه دلم خالی شد!

شاد باشی مهربونم!

واسه همیشه به خدا میسپرمت...

یه شیشه ابسولوت تو دستمه

روی کاناپه دراز کشیدم

دارم ماهواره نگاه میکنم

سیگار میکشم

پک عمیقی میزنم

تا توی ریه هام سنگینی دودو حس کنم

اشک تو چشام حلقه زده

بغض گلوم و گرفته

واسه همینه که گونه هام خیسه خیسه

واسه همینه که دستام عرق کرده

واسه همینه که وقتی فندک و گرفتی جلوم

تا سیگارم و روشن کنم نمیتونستم...

واسه همینه که وقتی دست من و گرفته بودی

قلبم محکم میکوبید

همه اینا معنی درد و میده

دلم میخواد که بازم زندگی کنم!

یه زندگی عادی دور از معده درد

یه زندگی جدا از استرس ها

یه چیزی که شبیه استفراغ نباشه

اگه بهت بگم خیلی داغونم و دلم برات خیییلی تنگه باورم میکنی!؟

اگه بهت بگم هنوزم به یادتم...اگه بگم چقدر تنهامم....بر میگردی؟

اگه  بهت بگم خدا نمیخواد من ببینمت نگام میکنی؟

اگه بهت بگم من هنوزم همون مهسای دلتنگم ...پا به پام گریه میکنی؟

دیگه صدام در نمیاد تا حتی به بقیه بگم ازت متنفرم...

تو صدام میکنی؟!

اگه بهت بگم دارم میپکم...اگه بگم دارم میمیرم...اگه بهت بگم همه ازم متنفرن

دلداریم میدی!

همه حرفام و بهت گفتم...

از دستت خستم!دیگه نمیگم دوست دارم....تو جوواب هیچکدوم از حرفام و ندادی...

حالا دیگه برام مهم نیسی!
کلافم

کلاافه..

یاد پارسال که میفتم...یاد زمستون...یاد اون روزای کذایی...

دلم میخواد بالا بیارم

دلم میخواد بالا بیارم به زندگیم تف کنم...

صدام و میشنوی!؟

دلم میخواد بمیرم....دلم میخواد دیگه ادامه ندم!
میدونی که من نمیتونم ادامه بدم...میدونی که من ظرفیت ندارم...

همه اینارو تو خوب میدونی!
دیگه کسی نیس برای دردودل کنم و بگم...بگم...بگم...

انقدر بگم تا صب شه و از خستگی با چشای خیس بخوابم..

دلم میخواد به بابا بگم... بهش بگم از اون اخم مسخرش اوقم میگیره...

من هنوزم پاک و سادم...

باورم کن...

باورم کن

بازم اون روزایی میاد که تو بفهمی من چقدر دوست دارم....نمیدونم فرصت جبران بمونه یا نه...

نه دیگه میتونم بخندم نه اشک بریزم

شدم مثه یه روح

یه روح...میفهمی؟حالا هم دلم میخواد برم تو قبر..اینطوری آرامش دارم...اینطوری خبری از استرس نیس..

همین