يادت بخير
به پاییز تنیده دور تن ِ عریان درخت ها..
به صدای قار قار ِ کلاغ ها...
من از ادامه راه بعد از تو میترسم
من از این همه "تو" میترسم
و انگار اینجای ِ قصه که میرسد قلم هم هراسان میشود..میلرزد
آذر ماه و یک دنیا اتفاق که می افتد..
یک حادثه ..یک نگاه..
پاییز را دوست دارم ...سیاهی انگار که میرود خودش را بین برف ها گم کند..
و تو میمانی و تو ...
دست ِ تو نبود...دست ِ ما نبود..
آنقدر غرق بودیم که موج هارا ندیدیم...
گوش ماهی هارا نچیدیم..
ذره ذره فرو رفتیم و نفس بریدیم..
حالا هم هرچه نگاه میکنم توی تقویم زندگی..همه اش دیروز است
دیروزهایی که با فردا غریبند...
و همه اش تاریک است !آنقدر که هیچکس زمین خوردنت را نمیبیند..
چه میشود کرد وقتی فرو رفته ای؟
وقتی میدانی بن بست به استقبالت نشسته...
وقتی پر های پروازت را چیده ای و گذاشته ای بین دفترچه خاطراتت
که فرداها..ببینند و بخوانند عمق دلتنگی هایت را...
من دچار شده ام..دچار وهم آمدن زمستانی که
میخواهد تمیزت کند از کثیفی ها..
و روحت را آرام کند از شب گریه های بی معنا....