تشویش

بنشینیم و بیندیشیم

 این همه با هم بیگانه 

 این همه دوری و بیزاری

 به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده؟

جنگلی بودیم

شاخه در شاخه همه آغوش

 ریشه در ریشه همه پیوند

وینک انبوه درختانی تنهاییم

مهربانی به دل بسته ما مرغی ست 

 کز قفس در نگشادیمش

و. به عذری که فضایی نیست

وندرین باغ خزان خورده

جز سموم ستم آورده هوایی نیست

ره پروازار ندادیمش

هستی ما که چو آینه

 تنگ بر سینه فشردیمش از وحشت سنگ انداز

نه صفا و نه تماشا به چه کار آمد؟

دشمنی دل ها را با کین خوگر کرد 

 دست ها با دشنه همدستان گشتند

و زمین از بدخواهی به ستوه آمد

ای دریغا که دگر دشمن رفت از یاد

وینک از سینه دوست

خون فرو می ریزد

دوست کاندر بر وی گریه انباشته را نتوانی سر داد

 چه توان گفتمش؟

بیگانه ست

و سرایی که به چشم انداز پنجره اش 

 نیست درختی که بر او مرغی

به فغان تو دهد پاسخ.. !زندان است

من به عهدی که بدی مقبول

و توانایی دانایی ست

با تو از خوبی می گویم

از تو دانایی می جویم 

 خوب من ! دانایی را بنشان بر تخت 

 و توانایی را حلقه به گوشش کن

من به عهدی که وفاداری

داستانی ملال آور

 و ابلهی نیست دگر افسوس

داشتن جنگ برادرها را باور 

 آشتی را 

 به امیدی که خرد فرمان خواهد راند

می کنم تلقین 

 وندر این فتنه بی تدبیر 

 با چه دل شوره و بیمی نگرانم من

 این همه با هم بیگانه 

 این همه دوری و بیزاری

به کجا آیا خواهیم رسید آخر ؟

و چه خواهد آمد بر سر ما با این دلهای پراکنده ؟

 بنششینیم و بیندیشیم

هوشنگ ابتهاج

سرود پناهنده

نجوا کنان به زمزمه سرگرم
مردی ست با سرودی غمناک
خسته دلی ، شکسته دلی ، بیزار
 از سر فکنده تاج عرب بر خاک
این شرزه شیر بیشه ی دین ، آیت خدا
 بی هیچ باک و بیم و ادا
 سوی عجم کشیده دلش ، از عرب جدا
امشب به جای تاج عرب شوق کوچ به سر دارد
آهسته می سراید و با خویش
 امشب سرود و سر دگر دارد
نجوا کنان به زمزمه ، نالان و بی قرار
 با درد و سوز گرید و گوید
امشب چو شب به نیمه رسد خیزم
وز این سیاه زاویه بگریزم
پنهان رهی شناسم و با شوق می روم
ور بایدم دویدن ، با شوق می دوم
گر بسته بود در ؟
 به خدا داد می زنم
سر می نهم به درگه و فریاد می کنم
خسته دل شکسته دل غمناک
افکنده تیره تاج عرب از سر
فریاد می کند
 هیهای ! های ! های
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
راهم دهید آی ! پناهم دهید آی
 اینجا
 درمانده ای ز قافله ی بی دل شماست
آواره ای، گریخته ای ، مانده بی پناه
آه
اینجا منم ، منم
 کز خویشتن منفورم و با دوست دشمنم
امشب عجیب حال خوشی دارد
پا می زند به تاج عرب ، گریان
حال خوشی ، خیال خوشی دارد
امشب من از سلاسل پنهان مدرسه
سیر از اصول و میوه و شاخ درخت دین
وز شک و از یقین
وز رجز خلق و پاکی دامان مدرسه
بگریختم
چگونه بگویم ؟
حکایتی ست
 دیگر به تنگ آمده بودم
از خنده های طعن
وز گریه های بیم
 دیگر دلم گرفته ازین حرمت و حریم
تا چند می توانم باشم به طعن و طنز
حتی گهی به نعره ی نفرین تلخ و تند
غیبت کنان و بدگو پشت سر خدا؟
دیگر به تنگ آمده ام من
تا چند می توانم باشم از او جدا ؟
صاحبدلی ز مدرسه آمد به خانقاه
با خاطری ملول ز ارکان مدرسه
بگریخت از فریب و ریا ، از دروغ و جهل
نابود باد - گوید - بنیان مدرسه
حال خوش و خیال خوشی دارد
با خویشتن جدال خوشی دارد
و اکنون که شب به نیمه رسیده ست
او در خیال خود را بیند
که اوراق شمس و حافظ و خیام
این سرکشان سر خوش اعصار
این سرخوشان سرکش ایام
این تلخکام طایفه ی شنگ و شور بخت
زیر عبا گرفته و بر پشت پوست تخت
آهسته می گریزد
و آب سبوی کهنه و چرکین خود به پای
بر خاک راه ریزد
امشب شگفت حال خوشی دارد
و اکنون که شب ز نیمه گذشته ست
او ، در خیال ، خود را بیند
پنهان گریخته ست و رسیده به خانقاه ، ولی بسته است در
و او سر به در گذاشته و از شکاف آن
با اشتیاق قصه ی خود را
می گوید و ز هول دلش جوش می زند
گویی کسی به قصه ی او گوش می کند
امشب بگاه خلوت غمناک نیم شب
گردون بسان نطع مرصع بود
هر گوهریش آیتی از ذات ایزدی
 آفاق خیره بود به من ، تا چه می کنم
من در سپهر خیره به آیات سرمدی
 بگریختم
به سوی شما می گریختم
بگریختم ، به سوی شما آمدم
شما
ای ساقیان سرخوش میخانه ی الست
ای لولیان مست به ایام کرده پشت ، به خیام کرده رو
 آیا اجازه هست ؟
شب خلوت است و هیچ صدایی نمی رسد
 او در خیال خود را ، بی تاب ، بی قرار
بیند که مشت کوبد پر کوب ، بر دری
 با لابه و خروش
 اما دری چو نیست ، خورد مشت بر سری
راهم دهید آی! پناهم دهید آی!
می ترسد این غریب پناهنده
ای قوم ، پشت در مگذاریدش
 ای قوم ، از برای خدا
گریه می کند
نجواکنان ، به زمزمه سرگرم
 مردی ست دل شکسته و تنها
امشب سرود و سر دگر دارد
امشب هوای کوچ به سر دارد
اما کسی ز دوست نشانش نمی دهد
غمگین نشسته ، گریه امانش نمی دهد
راهم ... دهید ، آی ! ... پناهم دهید ... آی
هو ... هوی .... های ... های

مهدی اخوان ثالث

زمزمه های ازلی

به نام ایزد یکتا که جان را فکرت آموخت وهر
 که را از این نعمت نصیبی ساخت اندازه ودر خور خویش
وآنان را که محروم ساخت از این نعمت نیز حکمتش
 را در آن دید وما راست رضایت خاطر ورضای او

آه....... پروردگار من ! مصیبت مرا
 وملت مرا بیادآر
تو دشمنان مرا
 و ملت مرا  نظاره کن
دشمنانی که وارثند اکنون
اجنبیا نی که وارثند اکنون
وما  همگانی بی چراغ و چوپانیم
مادرانی بی سایه و بیوگانی که برهنه اند
دریغا.! هم آب و آتش خویش را مشتریانی دوباره ایم
پی اندر آمدگانی در پس
رنج گریزی در پیش
خستگانی خواب آلودو
آلودگانی برهنه ایم
آری هم به جستحوی کفی نان
که به در یوزگی
دستی به دامان دیگران سپرده ایم
پدرانی کفر کیش و
وارثانی کیفر بین؟ وه............. از ابلهانی
که بر سریر سلطنتند
آه ..... پروردگار من
راه رهایی کجاست 
 نانی به سایه شمشیر
شمشیری برهنه بر  گردن
و خاطر جانی که به جستجوی لقمه نانی حتی
خطر به جان خسته خویش
خریده است
سیما سوختگانی
 از سموم این همه سال
این همه سال
سپرده سرانی به سایه خصم
آه .... پروردگار من
زیبا زنان قبیله ام
اکنون بی عصمت وعشق
می میرند
وبا کرگان را اکنون
که بردگا نی بی پرده  وپریشانند
سروران بر دار و
مشایخی بی بها
سنگها به شانه و آسیابی بر کول
برنایان میهن من
این گونه می زی اند
بار ها به شانه و
 هیزم به گرده طفل
کودکان میهن من
این گونه می زی اند
مشایخ اما
مردگانی به دروازه اند
وبرنایان
مردگانی از مراثی خویش
نه شام ونه سوری
نه شعر ونه شادی
نه رقص و نه شوری
نه کلامی دلبخواه
بی تاج و بی کلاه
که ما
همینانیم
غرقه به رنج و
آلوده در گناه
چشمها
بی جراغ وبی چهره
دستها تک  وبی تا  وبی بیرق
دلها پر....... ! و
 کوهی چنین مقدس
آیا مامن شغالان است
 اما
تو ای پروردگار من
همواره درجلوس و
همواره در جمیع
همواره  همواره گان
تویی
و ما اما بر سرنوشتی چنین
چه بایدمان؟ که خود
از یاد رفتگانی بی یاد و یاوریم
پروردگار من
ای پروردگار پهنه های پریشان
بر خیز و بخوانمان
من  واین ملت من باری
خواهنده وخواستار خدایی
همچون تو بوده ایم
بر خیز و بخوانمان

ع.سربدار