يازده سالگي

يازده سال پيش آبان ماه من شب و خورشيد را شروع كردم. الان كه نگاهي به آرشيوم انداختم ،خواننده هام كه اون موقع زياد هم بودن ، چه صبرو حوصله اي داشتن.....

اتفاقات متعدد ، و نداشتن حوصله ،و خيلي چيزاي ديگه من را از وبلاگم دور كرد. اما هر از گاهي سركي مي كشم تا ببينم  چي به چيه .....

نوشتن را دوست دارم ...جملات مثل برق و باد از ذهنم مي گذره.... و بايد يه كاريشون بكنم.

روزی روزگاری من یهو از شکم مادرم یالا یالا گویان اومدم بیرون....

اتفاقی یه دونه موندم....

الکل الکی شدم بنفشه...

به دنیایی پا گداشتم که از همون اول مورچه های  بی آزارش شدن همبازیم تا ...اینکه

الک الکی شدم جهل و هشت ساله....

دنیایی پر راز و رمز.....

الک الکی .....هی روز را شب کردم....

اینه دیگه....

خوشی های الکی...

ناخوشی های الکی....

هی کتاب خوندم....تو هر جمله اش گشتم که ببینم میشه الکی هم زندگی نکرد....

معجره بود در دلبری..دنیای لامذهب....





به سروناز

بی هدف به دنبال آدما نگرد....گاهی خوندن یک ورق کتاب از زویا پیرزاد ...دیدن یک اپیزود از سریالی..بهتر از گشتن باشه....تازه وقتی این همه پیچ و خم به مغزت (که اگه داشته باشی)...بتونی اون آدمه را پیدا کنی....شاید ارزش این همه وقت و این همه احساس را نداشته باشه...که نداره...که نیست....جکایت جمله ای که پشت وانت و کامیونا می نویسن...گشتم نبود...نگرد نیست

تو بيابون لنگه كفش كهنه غنيمته....


حس بديه ها....اينكه فكر كني لنگه كفش كهنه اي هستي در بيابان....

آقا جان ..بي خياله تنهايي اتون..آخه لنگه كفشه گناه داره.....

بازي دادن كار خوبي نيست....

اما بدتر از اون بازي خوردنه.....مگه مرض داري...اجازه نده بازيت بگيره.....


؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از وقتی آمدیم این خونه چون اتاق خواب طرف خیابونه ومنهم به سرو صدا حساس...به توصیه خالم ابر محصوص گوش خریدم و پنج ماهه با این ابرا می خوابم....


گاهی نصفه شبا ابر را از تو گوشم در آورده و همین جور که تودستم بود می خوابیدم....انگار بهم امنیت میداد که چون هست صدایی نمی شنوم....

اما امروز صبخ از خواب بیدار شدم و ابر ها را تو دهنم حس کردم.... اه اه.....حالا کی  ابر را از توی گوشم در آوردم و را تو دهنم گذاشتم نمی دونم.....


صدای ساز .....

 شروع  هر قطعه با یک تک نوازی....

جمعیتی که بی وقفه دست میزدند.................

و نقش خانم نوازنده قانون در شوریده ترکردن حال متلاطم ما......

 اشک هایمان....تمام داستان دلم را اگریستم.


سرم را به صندلی تکیه داده ..چشمهام را بسته ..و داستان عشق تمامی ترانه ها  رابا قلبم گوش

 میدادم............

 چطور هم نوازی تار و دف و ویلون و صدای دلنشین همایون..........و  ترانه هایی که از من ..تو...و عشق

 .....شالوده ای از جدایی  رقت انگیزی می ساخت ، توان وصف حال خراب مرا داشت ؟




 دیشب....یکی از بهترین شب های زندگیم بود.

همایون شجریان. هنرمندی بی بدیل با شخصیت بسیار دلچسبش جای پدرش را پر نخواهد کرد..اما یکی از بهترین های موسیقی ایرانی است....



روز ها تکراری.... غصه ها و قصه هاتکراری..... اما هر روز یک درد را تجربه می کنی.....گاهی آنقدر رنج آور که قلب و روحت با هیچ مسکنی آرام نمی گیرد. زخم های کهنه با هیچ مرهمی التیام نمیگیرد.....تنها تازه می شود...داغت میکند...انگار جرعه ای شراب خورده باشی..گرم می شوی...گیج می شوی...آه از نهادت بیرون میاید..اگر نتوانی فریاد بزنی...بغض گره خورده باز می شود....و اشکهایت می شوید تو را و درد ها را.... آرام می می گیری.... و دوباره و از نو...تویی و غمت ..اشک ها و بغض هایت..

کاش برای اینکه بنفشه هستم دوست داشته می شدم....

کاش دیده می شدم....

نقش درونم در چشم هایم موج می زند....

موجی از دورغ هایی که شنیده ام...

موجی از کلک هایی که خورده ام.............

فقط مادرم و سهیک دوست عزیزم مرا دیدند  و بقیه  به دروغ لبخندی..دست نوازشی...و بعد هم با کج دستی اشان دلم را هی ...هی شکستند.

...و باز هم آماده ام  تا گول دلم را خورده و خودم را به بیراهه  ای اندازم ...که باز باور کنم .....

خودم را..دیگرانی که تکه ای از تنم هستند را نشناخته ام...و در این گم کرده راهم و خودم...دستم را باز هم به سوی قلبم دراز میکنم....زیرا عقلم دیگر به جایی و به راهی قد نمی دهد.


در خيالم شاخه گل ميخكي به موهاي سرونازم ميزنم...و نرگسي به  موهاي فرفري سرمه...

 به كودكي ام فكر ميكنم.....دستي به موهايم ميكشم..بيينم آيا گلبرگي از گل ميخك  يا نرگسي كه مادر روي موهايم گذاشته پيدا ميكنم؟

...هيچي نيست.....من تنها...نشسته ام در درون آرام شده ي خود..با مشت مشت قرصي كه جانم به بودنشان بسته است.  

نوروز مبارك..............

نوروز مبارك..................

بار ديگر برگ هاي تقويم را مثل باد ورق مي زنيم..تا سال نوي ديگري برسد....

اما اينكه در سالي كه گذشت حضورمان در هستي چه باري بر دوشمان گذاشته ..تا وجدانمان را حمل كنيم مهم است.........

سال گذشته برايم مانند درختي بي برگ و بار بود.....نخشكيدم...اما فقط ربشه ها در خاك ماند....

ذوست دارم بر تمام ترس هايم...بر تمام كساني كه مرا ميترسانند....پيروز شوم...كه مي شوم...

بايد دهانم را بسته تر نگه دارم....حتي بله  در تصديق..و نه در رد كردن گفته هاي كسي نگويم...

بايد باور هايي كه ميدانم غلط است را كنار بگذارم...و باچشماني باز گوش كنم...و با گوش هايي تيز ببينم...كه اين تنها راه دوام آوردن در ميان مارهايي است...كه دايم نيشم مي زنند...

و تنها نمانم..................

مي دانم ممكن است سالي  سخت پيش رويم باشد..اما منتظرم..ببينم من مي برم...يا ترس هايم...............




عشق داستان غم انگيز....هيجان آور و نفس گير ...و ترسناكي است..كه تا تجربه نشود ..گم شده اي است كه به دنبالش هستيم...

فقط اين را ميدانم..كه حس عميق دوست داشتن شايد به يك باره دست ناداني افتد كه ممكن است به سخره بگيردش..و يا با ندانم كاري آن احساس تراش خورده ي ..آبديده به ناگهان خش بردارد...از اين جاست كه بايد ياد بگيريم..كه بدانيم كه هر كسي..لياقت ابدي بودن ندارد...

كه هر كسي امانت دار دل ما نخواهد بود....


in post ra finglish minevisam ....madar bozorge man ghamar

madar bozorgam ghamarr khanoomy bod ziba..bakhashande...

madar bozorgam ghamar loghmesh ra ba hame taghsim mikard...

madar bozorgam ghamar besyar ba shakhsiiat bod...mehamon dost ...mehmon navaz...

madar bozorgam ghamar .....kam yad geretam azat....

kash bakhashande bodan ra..

bakhshidan ra...

yadam miadadi...

chetor enghadr khob bodi ke ba inke tanha navat nabodam ama hamishe ehsas mikardam kheyli havaset be man hast....

ama vaghty hame ba ham bodim ...mididam na eshghet ra beyne tamam bachaha va navahe be ye andaze ghesmat mikoni....

madar bozorgam ghamar yek fereshte bod...fereshtey ke balhash az nejabatesh...mehrabonish...va sedaghatehs tazin shode boddd...




يكي از همكاران جعبه اي شيريني دانماركي به نشان تشكر برايمان آورد...طبق معمول هر كدام دو سه  تايي برداشتيم و بقيه را بين دوستان ديگر پخش كرديم. از آن جاييكه زياد اهل شيريني نيستم  ، زمانيكه يكي از بچه هاي خدمه براي چايي به اتاقم آمد شيريني ها را به او تعارف كردم...با اكراه نگاهي كرد و گفت : نه نمي خواهم...با تعجب سوال كردم :چرا؟گفت از زمانيكه كه دانماركي ها با آن نقاشي موهون به ساحت مقدس پيامبر توهين كردند شيريني دانماركي را كه مي بينم تنم به لرزه مي افتد....با نگاه بهت زده جواب دادم كه اين ديگر دانماركي نيست..شيريني گل محمدي است....و ظاهراً قانع شد و شيرني ها را داخل دستمال كاغذي گذاشت و رفت...

.........................................

مطب دكتر زياد شلوغ نبود و منشي تذكر داد كه چون وقت قبلي نگرفته ام معطلي خواهم داشت...با سر اشاره كردم كه عيب ندارد و منتظر مي مانم...خانمي حدود هفتاد ساله كنارم مي نشنيد.. از رژ قرمز پر رنگش .. سايه ي اكليلي آبي رنگ و ناخن هاي مانيكور شده اش پيدا بود كه به قول آقاي امرايي عزيز منتظر نيمه ي اعلاي همايوني است.دستي در جيب كيفش كرد رژ لبش را برداشت و نميدانم كي موفق شد كه مجدداً لبش را پرر نگتر كند......بين دهه ها گير كرده است..نميداند روسري اش را مرتب كند و و كاكلش را فر بدهد روي پيشاني اش..يا عفتش را كه لچكش است نگه دارد.......................

....................................

كدام بيشتر زندگي كردند و فهميدند دنيابه كيلويي چند مي ارزد؟ همكاري كه دل به مشتي خرافات خوش كرده است؟و با راه و روش ريا سازگاري دارد؟ و پيرزن مطب كه با رژ لب قرمز اش مي خواهد در هفتاد سالگي هم زيباتر به نظر برسد بدون آنكه ابايي داشته باشد از اينكه خواسته دلش را پنهان كند .

صداقتم را ميان سفره اي گذاشتم...تمام توانم را به مانند گوسفندي سر اين سفره آوردم..اما نميخواهند...وجودشان امثال مرا پس مي زند..

دوست ندارند فكر كني..دوست دارند گوشه اي بنشيني..مغزت را بيرون بيندازي... و تهي لنگ بزني...بدون حتي عصايي..

پس يك صبحانه كامل ميخورم (نان خشك و شير ...پنير و سيب..)با چاي اداره و به دنبال آن پوكسايدي بالا مي اندازم...هدفون را به گوشم مي گذارم..و به صداي دلنشين شجريان گوش ميدهم....و چند تا كار ميزنم...سه كتاب زويا پيرزاد را ميخوانم...تا قهوه ساعت 11 ..

اينجور دوست دارند....اين جور صلاح ميبينند...پس همرنگ جماعت مي شوم..تا كه رسوا نشوم..

همچنان كه كار بي سر وته اداره را انجام ميدهم..صداي نقاره و دهل را از كوچه پشتي اتاقم مي شنوم...به پشت پنجره  ميروم...لوردراپه را پس ميزنم....و يك لحظه خودم را دهه 30 يا 40 فرض ميكنم..

پشت پنجره رو به كوچه ايستاده ام...و بوي بهار (و نه بوي دود ماشين)...را استشمام مي كنم...و به صداي نقاره و دهل گوش ميكنم...

و منتظر مردي هستم (كه نه نامرد روزگار اين دوره).. كه با يك سير گوشت آبگوشتي و دو تا نان تافتون به خانه دلم بر گردد....

و چقدر دلم ميخواست كه احساس زنان آن دوره را با تمام بندو بست هاي سنتي حاكم بر جامعه تجربه كنم..

هر چقدر سعي ميكنم اما باز هم نميتونم احساسم را به روز اول برگردانم....

احساسي كه سال ها سر در گمم كرده بود...

به روزگاري فكر ميكنم كه تمام از دست داده هايم را با حضورش به دست آورده مي ديدم ..چون باورش كرده بودم...چون فاصله اي بين  او و خودم نمي ديدم...

فكر ميكردم دنياست كه دروغ ميگويد....و او است كه تنها حقيقت را ميداند...

اكنون زندگي ام را يكسره تلخ و ناكام مي بينم...

و به جواني از دست رفته ام مي نگرم...و گل هايي كه سعي كردم در گلخانه اي كه جنس شيشه داشت پژمرده نشوند...

سخت است گل هايت گرفتار طوفان سهميگني بشود...و شيشه هاي گلخانه ات نشكند..تمام سعي ام اين بود ..كه نريزد شيشه ها...ترك بر ندارد گلدان گل هايم....

بايد كاري كنم...

شايد با احساسم بتوانم ...

تا زنده ام خودزني ميكنم....

تا  مهري كه دارم...عشقي كه لبريز از محبت است...گلخانه ام را محافظت كنذ.

چه ديونه باشي

چه عاقل

چه خوب باشي

چه بد

چه سياه باشي

چه سفيد

چه بوي عرق بدي

چه بوي عطر

چه پولدار باشي

چه بي پول

آخرش هم آدمهايي هستيم كه گره خورديم به هم...

چه تو اتوبوس

چه محل كار

چه زندگي

و وقتي گرهها باز مي شود كه مرگ مي آيد

اونوقت:

فرقي نداره كجا مي خوابي

چه تو قبر ي با سنگ سفيد

چه تو قبري با سنگ سياه..

چه تو قبري بي سنگ....

قبره ديگه ..تاريك و سرد


گاهي وقت ها وقتي منتظر يه خبري هستي كه از خوش آيند و بد آيندش هيچي نميدوني ..بوي خاك...بوي رنگ... آسمون..آفتابي يا ابري بودنش يه نشونه برات داره..دلت را روشن ميكنه ..اما گاهي هيچ نشانه اي نيست..هيچ پيغامي از دنياي اطرافت نداري

و منتظري ....و اين انتظار چه بيهوده است و من چقدر سخت اين لحظات را پشت سر مي گذارم .....

وقتي از همه دنيا كلك ميخوري...

وقتي از مهمترين آدم از لحاظ جايگاه در دايره زندگي ات دورنگي ببيني...ديگه برو تا اخرش...

قبلن در مورد دوستي هام يه چيزايي گفتم...اما گاهي حرفاي تكراري هم لذت بخش و هم اينكه يادآوري ميشه كه چه كساني ارزش حضور حتي كمرنگ در زند گي ات را دارند..

دوستي چندي ساله اي با سهيك (بامشاد تابناك) دارم.. در خصوص مسائل مشترك مثل وبلاگ هامون...دوستي هاي مشتركمون....اختلاف نظر زياد داشتيم.. اما ارزش دوستي با ايشون بسيار گرانبهاست..و گاهي اشتباهاتي از من سرزده كه بزرگواري كرده و از كنارش گذشتند..بسياردوستشون دارم و لازم بود يك جايي ازشان تشكر كنم..يه جايي كه دوستان ديگر هم ببيننند.

من و آردي و بنان...تنهايي تو ترافيك همت...........

فكر كردن به بعضي دوستي ها كه چه جوري ميتونه تاثبر گذار باشه.............

و اينكه سال هاست كه به مشتي دروغ دلبسته ام...............

هميشه به سروناز مي گويم رفتا رطبيعي داشته باش ....حركت هاي هيستريكي نكن...و سعي كن و سعي كن با تمام كمبودهايي كه احساس ميكني داري و يا شايد داشته باشي كنار بيايي...

وخودم...تمام تلاشم اين است كه با اطرافيانم رفتار درست را پيش بگيرم...كه هر چقدر هم تلاش كنيم باز هم بدون عيب نخواهيم ماند..كه اين خاصيت انساني است...اما اگر شخصيتمان را رها كنيم..بدون انكه فكر كنيم كجاي كارمان غلط است و كجا درست .....و امر به ما مشتبه شود كه از روز ازل تنها بشر روي كره زمين  بوده ايم كه همه ي افعال مان صحيح بوده است...زهي خيال باطل...

كم رنجاندن اطرافيان ،اين كه تنها مي توانيم صاحب حق خود باشيم و نه حق ديگران كمترين كاري است كه به عقيده من در حوزه رفتاري هاي شخصي مان مي توانيم انجام دهيم....يك روباشيم...مدام مثل بوقلمون رنگ عوض نكنيم...امروز من خوبم.....يك روز او...و روز ديگر....آنها...و حسادت...مي سوزانتمان..نابودمان ميكند. جز اينكه وجودت را يكپارچه به قهقهراء ببرد و تنفر و بغض مثل بختكي روي روحت باشد...هيچ نيست..بدبختي هاي بزرگ همه از حسادت است..كنار بياييم با آنچه هست و آنچه نيست..مرز بندي كنيم تواني هايمان را...مقايسه را جايي قرار دهيم كه بخواهيم هدفي را دنبال كنيم....

سعي در داشتن شرافت...صداقت....با درونمان بهترين درمان است...............دروغ گويي ..زير سوال بردن شخصبت ديگران ..چه مالي و حيثيتي....ما را به آخرين درجه ميرساند...

كاري كنيم......نموداري بكشيم....و تمام رفتار هاي انساني را روي محور نمودارعلامت گذاري كنيم  صادقانه  خودمان را به قضاوت بكشانيم....هر جايي به زير صفر رسيد....سعي كنيم ...حد اقل صفرش كنيم...

سريال ها ي شبكه هاي فارسي زبان

كمتراهل فيلم و سريال بودم..يشتر اخبار و موزيك و اينترنت وقت هاي خالي ام را پر ميكرد.اما بعد از انتخابات سال 88 و شروع كار فارسي 1كمي در برنامه هاي اوقات فراغتم تغيير ايجاد كردم..گرفتار روزمرگي شدم..بدو بدو مي آمدم خانه ..آشپزي واز ساعت 7  تا 11 مشغول بودم. نه اينكه نخواهم خبر ها را بدانم...اما كثافت سياست تمام فكرم را درگير كرده بود و سريال ديدن يك جور پاكسازي بود...و اما تاًثيرات فارسي 1 همان گونه بود كه از ما بهتران مي خواستند...بله تا رسيديم به حريم سلطان...از شروع سريال ...از لباس هايشان..خوشمان آمد تا جايي كه تصميم گرفتيم محا وره روزمره مان هم با همان ادبيات سريال حريم سلطان باشد..پدر بچه ها را سروروم خطاب كرديم...فرزندانمان را چون دختر بودند سلطانم صدا كرديم....و اين خوشبختي تا جايي رسيد كه صفحه فيس بوك حريم سلطان را هم لايك كرديم....

بگذريم...بقدري داستان برايم جالب شد كه رفتم سراغ تاريخ عثماني..از نظر من حريم سلطان يك درام جالب و سرگرم كننده است و گاه ديالوگ ها قشنگ  و گاه بسيار خنده داراست.اما سوالي كه با ديدن كامنت هاي صفحه فيس بوك حريم سلطان برايم مطرح شد اين بود كه ما از ديدن سريال هايي از اين دست چه توقعي داريم؟داشتن فحواي سياسي؟داشتن جملات فلسفي  كتاب هاي كارلوس يا كوئيلو؟ زنده كردن ادبيات روس و فرانسه و ....؟ قرار است در اين روزگار سرد و يخ زده ..در اين روزگار نداشتن لقمه هاي چرب...در اين روزگار وانفساي درو غ ها ي بزرگ و بي سروته يك ساعتي سرمان را نه به هجويات بلكه به داستاني گرم كنيم كه موقع سر گذاشتن به بالين..به مقايسه اندازه سينه هاي خرم با خديجه بپردازم تا به آينده ي پر از علامت سوال مان..همين

كنسرت بود..پانتوميم بود....

خيلي خوب بود...

خيلي خوش گذشت..اما 1 ساعت اول حواسم رفت به جوونايي كه زيادي انرژي داشتن و مبصران مخالفان صرف انرژي كه در كنارشان دائم در حال ادب كردن بودند و كو گوش شنوا.......

الكي هي جيغ جيغ كردم....انگار جايي پيدا كرده بودم كه فرياد زنداني شده را آزاد كنم...

و اما محسن با صداي قشنگش ..به جاي خواندن پانتوميم بازي ميكرد..رفتيم ..پول داديم كه با صدايش حال كنيم...او با صداي ما عشق كرد....تشويق شديم به برگزراي كنسر ت هاي كوچك پاتوميم مانند خانوادگي...بخوانند ملت و ما لذتش را ببريم...

و يك دنيا حرف ديگر.... كه نگوييم و برويم...


وقتی کلیدر را خواندم....زیباترین عشق را در گل محمد و مارال دیدم...

با خواندن دن آرام..پیوند ناگسستنی گریگوری و آکسینیا را با شگفتی احساس کردم....

و آنت در جان شیفته از زن نقش دیگری برایم کشید..........

اما هیچ گاه در دنیایی واقعی نه این عشق ها است...و نه پیوند ها....و نه..................

در دنیای واقعی فقط خیانت و حسرت و هزاران علامت سوال که برایش هیچ جوابی نیست...........

 

 گرفتار دگردیسی شدم.....گرفتار که نه..اما مرحله جدیدی از زندگی را دارم تجربه میکنم...در آستانه

پنجاه سالگی (البته ۲ سال دیگه است....) ..چقدر تغییر در خودم احساس میکنم...بی نیازی از تمام حس های زنانه....

انگار هیچ پشتیبانی برای بودن نمیخوام...شاید هم تو این سن و سال یه جورایی کامل میشی....

اما یه چیزدیگه هم هست.....هیچی فکری در کله ام پرسه نمی زنه..جز چه جور چیدن برنامه ی روزانه...

 

خودکار جدید مثل حس جدید به آدم انگیزه میده....اما تو دنیای مجازی کی بورد  جدید که بخری اون حال و هوا را انگاری بهت نمیده...

دیگوله را هر چی کار می ندازم..بازم یه جایی من را جا می گذاره...

وقتی منتظر تاکسی حیرون و سرگردونم...

وقتی تو اتوبوس کیفم و خودم لای آدما گیر میکنیم....

خیلی  جمله ها هست که مثل باد از تو مغزم میگذره....

اما بی خیالش میشم..میگم بگذر...برو...نیا سراغم..بگذار آنقدر خسته شم...که دیگه کلمه نشه جمله..که جمله نده معنا..که معنا نشه اسارت..

 

به روح طرف قسم....

اگه جواب آدماي احمق را نديم چي ميشه؟

ميدونم چي ميشه....هي تو دلت حرص ميخوري كه چرا جوابشو ندادم...كاش اينو ميگفتم ..اونو ميگفتم....

اما اگه جواب بدي....به قول رييسم شخصيتت رادر سطح يه آدم احمق آوردي پايين...

بهر حال هر جور فكر ميكنم ..احمق باشم و خودم را در سطح اون بيارم پايين بهتر از اينه كه ازاحمق تر از خودم  حرف بشنوم...

 

...............

كلن بريم جلو بوق بزنيم بهتره....

از هر دری سخنی

۱۰ قاچاقچی در اوین اعدام شدن...

احمدی نژاد میخواد بره اوین...

قیمت شوینده افزایش یافت....

انفجار یک خمپاره.........................

خوبه که تو این اوضاع و احوال خودمونو نبازیم....حریم سلطان را همچنان نگاه کنیم...

اصن همه اینا به ما چه....

اصن مگه کاری هم میشه کرد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اصن خبر خوندن و خبر دهی به چه درد میخوره.........................

اصن خودمون بزنیم به کوچه علی چپ کسی ندونه که ما هم میدونیم...که شاهنامه دیگه آخری نداره............

 

ما ساكنان فيس بوك

فيس بوك خيلي گرفتاري داره...ترافيك آدما..

نشستن تو نوبت براي چت كردن.... و دور زدن هايي كه هيچ پليسي نيست تا جريمه ات كنه..

و دلخوري هاي  فبس بوك ...ديدي عكس گذاشتم كامنت نگذاشت...

 ديدي استاتوس گذاشتم به لابكش هم نكرد.....

دبگه دوست داشتن هامون ..حسودي هامون هم فبس بوكي شده....

و ما آدما در دهكده كوچكي كه تكنولوژي در اختيارمون گذاشته باز هم از كوتاهي دنيا درس نميگيريم و هي  هي هي دلخور ميشيم...آنهم از نوع فيس بوكي.....

 

يكي به من بگه آروم باش ...

يكي به من بگه نترس...دنيا همينه....

يكي به من بگه از دمي كه هستي بهت داده لذت ببر....

يكي به من بگه...

حس ميكنم درونم بيماره..و هر چي سعي ميكنم آرومش كنم بي فايده است...



خيلي دلم گرفته...

خيلي غصه ميخورم..

بيچاره من................