خون بها

مرکبی از توانگری مغرور
 آفتی شد به جان طفلی خرد
 طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
 پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
 آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آهو ناله سر دادند
مادر از جانگدازی آن داغ
 بر سر نعش طفل رفت از هوش
خشک شد اشک دیدگان پدر
 خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش
وان توانگر پیام داد چنین
که : به در شما دوا بخشم
غرق خون شد اگر چه طفل شما
غم چه دارید ؟ خون بها بخشم
وای از این سفلگان که اندیشند
 زر به هر درد بی دواست ،‌ دوا
زر به همراه داغ می بخشند
داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟
بار اول ،‌ جواب آن پیغام
 بود پیدا که غیر عصیان نیست
لیک معلوم شد ضعیفان را
 پنجه با زورمند ، آسان نیست
عاقبت خون بها قبول افتاد
 زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود
که به رد عطیه و انعام
طفل را هستی ی دوباره نبود
 روزی آن داغدیده مادر را
دوستی بی خبر ز یار و دیار
 فارغ از ماجرای محنت دوست
آمد از بهر پرسش و دیدار
 نگهی خیره ، هر طرف ،‌ افکند
 خانه را با گذشته کرد قیاس
با گلیمی اتاق زینت داشت
 روی در بود پرده یی کرباس
در زوایای فقر ، این ثروت
سخت در چشم زن بعید آمد
 نگهش زیرکانه می پرسید
کاین تجمل چسان پدید آمد ؟
مادر داغدیده گفتی خواند
که چه پرسش به دیدگان زن است
 کرد دیوانه وار ناله و گفت
 وای !‌این خون بهای طفل من است 
 
سیمین بهبهانی

خون بلبل

بهارا چه شیرین و شاد آمدی
 که با مژده داران داد آمدی
 بده داد ما را که خون خورده ایم
 ستم های آن سرنگون برده ایم
 بدر برده از دست بیدادگر
 دلی در بدر ، غرق خون جگر
دلی ، مانده صد زخم خنجر در او
 دلی ، کین خون برادر در او
 دلی ، در عزای عزیزان به در
ندانی که نامرد با ما چه کرد
 گرفتند و بردند و آویختند
 چه خون ها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
 بر آرد ز سوز جگر شیونی
 نه آن سوگواری که نگذاشتند
 که ازگریه هم باز می داشتند
 بهارا ببین این دل ریش ریش
 بلا برده از طاقت خویش بیش
 دلی کش به صد درد آغشته اند
 دلی کش به هر صبحدم کشته اند
 بهارا من از اشک پنهان پرم
که این گریه ها را فرو می خورم
 کجا بودی ای کاروان امید
 که عمری دلم انتظارت کشید
 چه آوردی از راه دور و دراز
 بگو آنچه بود از نشیب و فراز
 بهارا بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر
 بپرس از شقایق که چون می دمد
 که جای گل از خاک خون می دمد
 تو رفتی و روی چمن زرد شد
 دل باغبان تو پر درد شد
 گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
 به سوگ تو گردون سیه کرد رخت
 فروخفت خورشید و یخ بست آب
 سر بخت بستان گران شد ز خواب
 مگر گردبادی در آمد ز راه
 که شد روز روشن چو شام سیاه
 تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ
 فرود آمد آن برق با بانگ سخت
 به جا ماند خاکستری از درخت
 تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
 اجاق شب افتادگان سرد شد
 سر مرد پامال نامرد شد
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
 به دل آتش عشق دیرینه ماند
 نگر تا شب تیره چون سوختیم
 چراغی ز جان خود افروختیم
 نگردد جهان تا نگردد جهان
 بد و نیک گیتی نماند نهان
نگفتیم که یک روز سر بر کنیم ؟
 جهان را به آیین دیگر کنیم
 به آیین دیگر بر آرد بهار
 گلی بی غبار غم روزگار
 بهارا بیا کآن زمستان گذشت
 گل و لاله پر کرد دامان دشت
بیا تا ببینیم در کار گل
 ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهاری نو آمد به صد دلبری
 بیا تا ازو گل به دامن بری
 بهارا ببین تا چه پرورده ایم
ز خون دل خود گل آورده ایم
 فرو برده در سینه ی خویش چنگ
 گلی نو بر آورده خورشید رنگ
 بهاری بدین نازنینی کجاست
 که این خون بهای شهیدان ماست
 بهارا ندیدی تو آن رستخیز
کزو چشم و دل بود خونابه ریز
ز هر سوی برخاست بانگ درشت
 گره کرد خشم خروشنده مشت
 چو مشت تهی پر شود کوه کیست
 که را پیش سیل است یارای ایست ؟
 همان آب کو سر فرو افکند
چو انبوه شد کوه را برکند
سرافتادگان چون سر افراشتند
 از آن خیره سر تاج برداشتند
 فرو ماند شمشیر از موج خون
 ستمکاره چون تاج شد سرنگون
در آن تیر باران سپر سینه بود
 که از تیر در سینه ترسی نبود
به خون شهیدان پیروزگر
که شمشیر بر خون نیابد ظفر
 بهارا ببین کاین خط سرنوشت
 برادر به خون برادر نوشت
 بهارا بهل تا بگریم چو ابر
 که از دست دل رفت دامان صبر
 ندیدی تو آن کودک شیر خوار
که غلتید بر خاک این رهگذار
 ز پستان مادر که خون می چکید
پی شیر می گشت و خون می مکید
 ندیدی تو آن نو عروس جوان
 ز خون کرده آرایش گیسوان
 نیاسوده در بستر آرزو
 فروخفت بر خاک خونین کو
ندیدی تو آن درد بیدادگر
 پسر غرق خون روی دست پدر
 از آن نعره ی درد و فریاد کین
بلرزد دل کوه و پشت زمین
همه تن نباشم چرا گریه ناک
 که صد شاخه از من جدا شود چو تاک
 چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
 بهارا نگه کن که بر شاخسار
 چه می خواند آن مرغ آزادوار
 اگر خون بلبل نجوشد به باغ
 کجا از گل سرخ گیری سراغ ؟
گل سرخ ، نو می کند یاد دوست
 که رنگ گل سرخ از خون اوست
 بهارا گل تازه را یاد ده
 ز سرو کهن ، خسرو روزبه
 شبی با رفیقی در آمد به راز
 در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
 گرفتم در آغوش و بوسیدمش
عصا را به کنج سرا تکیه داد
 کله برگرفت و قبا برگشاد
نگه کرد پیش و پس خانه را
 ره آمد و رفت بیگانه را
سرا بود ایمن ، سبک دل نشست
 سلاح و کلاهش به نزدیک دست
 زهر در سخن های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
سبک خیز و آهسته رفتار بود
 پر اندیشه و گرم گفتار بود
 دو چشمم به دیدار او خو گرفت
 دلم از دلیریش نیرو گرفت
 دلیری که فخر دلیران بدوست
 ازو هر چه آمخته داری نکوست
 زهی پایداری ! که آن پایدار
وفا را به سر بردی تا پای دار
 گذشت ازسر و خم نشد گردنش
 سرافکندگی ماند با دشمنش
 به مردانگی مرگ را کرد خوار
 زهی مرد و آن مرگ با افتخار
 کسی را بدین مایه ارزندگی ست
 که مرگش گشاینده ی زندگی ست
 بهارا به یاد آر از آن سرو ناز
 که افتاده هم سرفراز است باز
 در آن واپسین دم که دم در کشید
 نسیم تو را در هوا می شنید
 تو را پیش می دید آن خوش خبر
که بر می دمی ای نهان از نظر
 تو را می ستود ، ای بهار شگفت
 که باد تو اکنون وزیدن گرفت
 درود تو هنگام بدرود گفت
 که باغ تو در چشم او می شکفت
 بیا تا مزارش پر از گل کنیم
 چنین ، یادی از خون بلبل کنیم

هوشنگ ابتهاج

برپا ایستاده ام

 برپا ایستاده ام
 تا پگاه را ببینم
 با عینک گمانم
و تاریکی را
 به روشنایی مبدل کنم
 بامداد کوچکم
و بیداری را در شب آغاز کنم
 با صدای ز نگ ساعتم
 و شب را
 در بیداری
 به روزی درخشان برگردانم
 با مهتابی اتاقم
 و تا زندگی را باور کنم
 در حضور مداومش
برپا ایستاده ام
 تا هوا باقی است
 تا عشق باقی است
 تا آزادی باقی است
و از پا نمی نشینم
 تا روشنایی را ببینم
 تا سرود خوش آهنگ عشق را
 بشنوم
 تا حقیقت
 این گوهر یگانه را بیابم
برپا ایستاده ام
 تا گمانداران حقیقت را بگویم
شما که چون کودکان دبستانی شادی می کنید
 آیا مفهوم ستاره را می دانید
 آیا گستردگی آسمان را می شنوید
آیا حرارت خورشید را می خوانید
 برپا ایستاده ام
 تا آرزومندان حقیقت را بگویم
 چرا دل به وهم پندار سپرده اید
 و بر دانایی و بیداری مرده اید
 آنگاه که با خود خلوت می کنید
 و حقیقت را در دستهای بزرگ خود
 محبوس می پندارید
 نمی بینید که دستهای شما باز است
 و چون فکر من خالی است
 و ذهن شما
 بازار پر رونقی است
 که هر لحظه
 دل به کالایی می دهید
 و جاذبه اشان را نمی رهید
 و اگر چه دلدادگی را بارها آزموده اید
 و به سواسش کشانده اید
 گمراهی را دل نمی نهید
 بر جای مانده ام
تا بگویم
 ذهن
 سرطانی غده ایست بدخیم
که شما را قربانی خواهد کرد
 در برابر فکری که باور ندارید
 در مصاف آیینی که باطل می شمارید
 و در دفاع از حرمتی
 که جان برسر آن می گذارید
هنگامی که گلها را به دار می آویزند
 و پرندگان را
 از قفس به مسلخ می برند
 تا سخن از بیداری نشنوند
 هنگامی که روزنه های کوچک سقف را می گیرند
 تا کمانه های نور را نبینند
 زندگی را چه می دانید
 گوییا
 آنچنان به تاریکی خو گرفته اید
 که روشنایی را ناقوس مرگ می پندارید
 و از آمدن آن بیم دارید
 زندگی سرودی نیست
 که تکرارش کنم
 زندگی شاعری نیست
 که با اندیشه و آیینم
 به دارش بیاویزم
و با نگاهش بستیزم
 زندگی شعر من است
 از معنا می کاهمش
 تا بمانم
 با ترس و گمان نمی خواهمش
همانگونه که هست
قرنها پاس می دارمش
 و بکر
 نگهمیدارمش
 و با کمانه ی نور
 به یاد می آرمش
 و به جهان می سپارمش
 من فرزند تسلیمم
 خشونت را غریزه نمی دانم
 و زندگی را
 آن طور می شناسم که هست

پیمان آزاد

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
 زن و مرد و جوان و پیر
 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
 تا زنجیر
 ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
 چنین می گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خاموشی می خفت
 و ما چیزی نمی گفتیم
 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
 و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ باید رفت
 و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 کسی راز مرا داند
 که از این رو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
 و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگاه می کرد
 پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
 چه خواندی ، هان ؟
 مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

مهدی اخوان ثالث

پدر

عمر آدمی چونان ابر های پاییزی
در گذرندو ما غافل از احوال دل
خویشتنیم؛ ولی رسد روزی که
 دست فرزند مان را در مشت گیریم
و در جستجوی گذشتگان از دست رفته مان
کوچه به کوچه کوی به کوی
دجله به دجله یم به یم
افتان وخیزان با قدی دو تا
بجوییم ونیابیم اثری  را
بیاییم تا به ان مرحله نرسیده ابم
قدر پدران ومادران وبزرگتر ها را بدانیم
که زین درگه  به ناگه باز نمانیم
بیاییم نه بخاطر روز مرگی مان
نه به خاطر تکبرمان برده نفس خویش نباشیم
 وتنها یدک نکشیم نام والای انسان را
وپاسدار  حرمت  باشیم وبنده نواز عشق

ع.سربدار


دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از درد
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب زه چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغر پکرم را
هم در وطنم بار غریبی ز سر دوش
کوهی که خواهد بشکا ند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن و معلوف
تسکین دهم آمال دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین سغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
وان منظره واهی بنوازد نظرم را
کانون پدر بودم و گهواره ی مادر
کان گهرم یافتم و مهد هنرم را
گرحادثه ی روئین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
فریاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدیم از آن کوچه مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیرو شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برگ و شررم را
چون بقه اموات فضایی همه خاموش
انکار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است به رخ گرد نشسته
یعنی نزنید درکه نیابید اثرم را
در گردو غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه داد و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیرو سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور شررم را
چشم خردم را ببرندو به من آرند
چشم سغرم را و نقوش صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم به ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
یکجا همه  گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این عشوه ی وصلش به لب
 آن گریه هجران

این یک سفرم بر سرو آن حزرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شب گیر
آن زمزمه صبح دعای سحرم را
تا خود را به تقلای به در خانه کشاندم
بستند به صد زاویه راه گذرم را
یک باره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت
تو چه کردی
در غیبت من عا ئله ی دربه درم را 
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از درد دعایی
گر حق طلبد فرصت فر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کزدل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدر م را

استاد شهریار

 

هستن

در ادامه پست قبلی 
و کامنت های گذاشته شده 
که مارا از مرگ هراسی نیست وگر هم هست
از پاسخگویی پس از مرگ است

ع.سربدار


 هستن
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
 این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
 یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
 ما به هست آلوده ایم ، آری
 همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
 در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
 ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست
 گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
 پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
 سربی سردی سپیده دم
بی جدال و جنگ
 ای به خون خویشتن آغشته گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
 کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
 در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار

مهدی اخوان ثالث

چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
 مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
 برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
 اگر درمان اندوهند
خماری جان گزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
 سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که ازآزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
 همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

فریدون مشیری

خبر کوتاه

خبر کوتاه بود
 اعدامشان کنید
 خروش دخترک برخاست
 لبش لرزید
 دو چشم خسته اش از اشک پر شد
 گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
 می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
 آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
 دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
 خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
 هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
 در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست
 در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
 و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
 آنان
 برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
 و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
 پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
 تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
 من و تو با هزاران دگر
 این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
 کار دنیا رو به آبادی ست
 و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
 نوید روز آزادی ست

هوشنگ ابتهاج

سرو

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
 دردل خاک سیاه
 می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
 کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
 سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
 می چکد بر رخ من اشک نیاز
 می دود در رگ من زهر ملال
 منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
 من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
 می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
 که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
 وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
 باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
 همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری

ای واژه خجسته آزادی

ای واژه خجسته آزادی
با این همه خطا
 با این همه شکست که ماراست
 آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت 
 خواهی شکفت ای گل پنهان
 خواهی نشست آیا روزی به شعر من
آیا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت 
 ای دانه نهفته
 آیا درخت تو
 روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم
 فریاد ای رفیقان فریاد
 مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل
می افکند شیار
 وقتی گوزنهای گریزنده
 دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق
 مشتاق دشت بی حصار آزادی
همواره
در معبر قرق
قلب نجیب خود را آماج می کنند
غم می کشد دلم
غم می برد دلم
 بر چشم های من
غم می کند زمین و زمان تیزه و تباه
 آیا دوباره دستی
از برترین بلندی جنگل
از دره های تنگ
صندوقخانه های پنهان این بهار
از سینه های سوخته صخره های سنگ
گل خارهای خونین خواهد چید 
 آیا هنوز هم
 آن میوه یگانه آزادی
 آن نوبرانه را
باید درون آن سبد سبز جست و بس
با باد شیونی است
در بادها زنی است که می میرد
 در پای گاهواره این تل و تپه ها
 غمگین زنی است که لالایی می گوید
ای نازینن من گل صحرایی
 ای آتشین شقایق پر پر
 ای پانزده پر متبرک خونین
بر بادرفته از سر این ساقه جوان
 من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم
 من در درون قلبم در این سفال سرخ
عطر امیدهای تو را غرس می کنم
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام
گفتم نمی کشند کسی را
گفتم به جوخه های آتش
 دیگر نمی برندش کسی را
 گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
 دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من
به پگاه می برند
 بی نام می کشند
خاموش می کنند صدای سرود و تیر
این رنگ بازها
 نیرنگ سارها
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را
 در پرده می کشند به رخسار کبود
بر جا به کام ما
گل واژه ه ای به سرخی آتش به طعم دود

سیاوش کسرایی

دکتر محمد مصدق

یکی از راه کار ها ی حاکمان
 برای استمرار  قدرت مسخ کردن
 چهره بزرگان و برجستگان تاریخ آن
مرز و بوم است کسانی که با قطره قطره
 خون خویش با تمامی وجود خویش در  راه
آزادی و عدالتخواهی و استقلال طلبی گام برداشته اند 
و حاکمان در این رهگذر هماره از تاریخ نگاران یاری جسته اند ؛ تاریخ نگارانی
 که همواره در خدمت خداوندگاران زر و زور بوده. ولی هر از چندگاهی شاید در پی تحولات اجتماعی ؛ سیاسی
یا جرقه های آزادی در برهه ایی
 از زمان تاریخ چهره حقیقی خویش را  نقاب از صورت
 بر کشیده وحقایق پنهان را برای اندک مدتی کوتاه همانند شهاب سنگی گذرا به
 مردمان بی جاه و مقام نمایانده است.دکتر مصدق یکی از این بزرگ مردان راه آزادی است
 که از این مهم بدور نمانده

ع.سربدار


در هوای مانده مرداد ؛ رادمردی بود
اندر او اندوه سردی بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
او همان یکه سوار عرصه شعر سیاوش آرش بود
خسته از دیروز
زخمی امروز
مانده از فردا
در دلش افسوس
بر لبانش آه
در سرش اندیشه یک راه
کاش می شد
بار دیگر
در پی  پیکار دیگر
در پس تکرار دیگر
با نشانش
با کمانش
با کلامش
ملتش آزاد سازد
خدعه ها بر باد سازد
با کمانش
تیر را
این سو
به روی نارفیقان ؛مردم فریبان ؛ کهنه پوشان ؛ کینه توزان
مردمان دشمن مردم
رها سازد
می توانست او اگر می خواست
خون ریزد
نا کسان بر دار آویزد
یا نشان بردگی بر خود بیاویزد
اما........... قهرمان است او
ملتی را میهمان است او
می توانست او اگر می خواست
مردمان همراه سازد
مردمان بیدار سازد
در پی پیکار سازد
لیک می دانست
مردمان خود بباید بیدار گردند
در پی پیکار گردند
می توانست او اگر می خواست
نشان بندگی بر خود بیاویزد
باغ آتش را بهم ریزد
اما .......... قهرمان است او
ملتی را میزبان است او

سروده دوست عزیزم
بهزاد.شاهرخ

برای بزرگ مرد و آزاد مرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق

به استقبال غزل حافظ

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
 ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
 که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
 از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
 به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
 وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فریدون مشیری

عروس وطن

نیمه شبم رادر گریز از خود ؛ از تنهایی در حال به تاریخ شعرای
 این مرز و بوم پناه جستم که به ناگه چشمم به این شعر افتاد
که در سال ۱۳۲۱ توسط داراب افسر بختیاری سروده شده .پنداشتم
 که زبان حال این زمان است؛ ویا نه؛ ما در ان زمان  زندگی ؛ نه روز مرگی  میکنیم
 و سال ؛ سال ۱۳۸۴  است ؛ نه ؛ ۱۳۲۱ نه ؛ ۱۳۸۴ مگر فرقی هم می کند
زمانی  اسکندر تخت جمشیدمان را به آتش حسادت می کشد به خاطر معشوقه اش
و زمانی  انرا  به زیر آب مدفون خواهندش  به خاطراینکه میتوانند
واین شاید از بخت یاری ماست که ازآن زمان  تا به حال؛ وطنمان همواره 
 در هجوم تند باد های هولناک وتاخت وتاز سرکشان و طاغیان
 قرار بگیرید ؛ و همواره تکرار کند تاریخمان  حرکتش را به قهقرا 

ع.سربدار


عروس وطن

سیم بری از لب دریا رسید 
از تو چه پنهان کمرم را برید
از مژه اش خنجر خونریز داشت
 روی خوش وموی دلاویز داشت
هر طرف آن ماه جبین می گذشت 
رهزن دل؛  آفت دین می گذشت   
صورت او چون مه تابنده بود
راستی او عمر شتابنده بود
داشت دو ابرو چو دو شمشیر تیز
تا بکند پیکر من ریز ریز
رنگ رخش  همچو رخ ارغوان
ناز وکرشمه به رکابش روان
صحبت او صحبت  جان پرور است
صحبت خوبان سخنی دیگر است
غمزه او بر دلم آشوب کرد
با دل من کرد ولی خوب کرد
بوالعجب این بود که آزرده بود
زار وسر افکنده وپژمرده بود
روح و روانش همه پر درد بود
رنگ رخش چون رخ من زرد بود
تو وسیاهی به سر افکنده بود
دست بلورین به بر افکنده بود
گریه کنان ماه ختن می گذشت
مویه کنان از بر من  می گذشت
گفتمش ای نور دل و دیده ام
ای بت عیار ستم دید ه ام
از چه سبب چهره تو زرد شد
وین دل پر مهر تو پر درد شد
لطف کن ونام بیان کن به من
گفت : مرا نام ؛ عروس وطن
گفتمش : از چیست ترا قیل وقال
گفت : بنالم ز فراق شما
گفتمش : این دیده گریان زچیست
ناله تو وین دل بریان ز چیست
گفت :  بنالم زمآل شما
گریه من هست به حال شما
سست شده پایه فرهنگیان
رفته به گل پای خر لنگیان
مثل فلانی که شده کاسه لیس
بند قبایش بود از انگلیس
دستکشش مال پروسی بود
پای چپش چکمه روسی بود
ملت ایران که همه بنده اند
بنده بی مزد سر افکنده اند
تخم نفاقی است که خود کاشتیم
این ثمر از اوست که برداشتیم
زلف همی کند وهمی داد  باد
زد  به سر و گفت :کنید
 اتـحـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد

برگزیده از دیوان
داراب افسر بختیاری
                

قدرت وقلم

وچه زیبا نبشته ای  است
 قدرت و قلم
به آنان که در راه انجام  رسالتشان در مقابل قدرت قلم زدند
وقلم هاشان را بشکسته بر دار دیدیم 
وما نیز ادای دین کردیم
وچشمانمان را فرو بستیم
و گذر کردیم وبر خود باوراندیم
که چیزی ندیده ایم در گذر عمرمان
وخموشی گزیدیم و مصلحت را پناه جستیم
و حقیقت را کتمان کردیم
ودر سایه تقیه جانمان را خانه گزیدیم
تا در این چند روزه ی دنیا 
سر در خاک جهالت چند روزی را 
امان طلبیم

ع.سربدار

پنداشت او قلم
 در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست
می گفت
 اگر رها کنمش اژدها شود
 ماران و مور های
 این ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
می گفت
و ز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
 بنشسته با شکوه خدایان تندخو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او
برخیز
 از اتهام خود اینک دفاع کن
این آخرین دفاع
پیش از دفاع زندگیت را وداع کن
می گفت
امان دهید
 تا آخرین سپیده
 تا آخرین طلوع زندگیم را
نظاره گر شوم
 پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
 بر گرد گردنش اثری از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود
 در پای چوب دار
هنگام احتضار
 از صد گره گرهی نیز وا نشد
 موسی نبود او
 دردستهای او قلمش اژدها نشد 

حمید مصدق

زنی را

شب نویس مان را
باشعری از خانم فریبا شش بلوکی
شاعر معاصر که اجازه درج شعرشان را در این پست به من دادند
ودر واقع شعر نه که درد نویسی از وضعیت زنان جامعه  امروز
 ماست بیاغازیدیم تا باشد آنروز که نبینیم دگر این روز ها را
که زنانمان را در بند فقر و زور وجهل اسیر

ع.سربدار


زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من


با تشکر فراوان از

خانم:فریبا شش بلوکی

باد های گزنده

باد های گزنده خواب سنگین
را بر آشفت وزخم های چرکین سر باز کرد
و من چون هیولائی در درازترین شب قطبی
 از انجماد قامت کشیدم
وچشم هایم را به دنبال شرق گمشده در آفاق گرداندم
و ذهنم را در جستجوی گذشته کاویدم
چون پلنگی زخمی در محبت خوف انگیز بیشه ها
کوهها را آواز دادم؛ دشتها را آواز دادم
از ابر و باد وآسمان وزمین یاری خواستم
بر ساحل متروک گام نهادم
 وبا هر موج دریا را فریاد کردم
ونام ونشان خود را پرسیدم 
و تنها..........! پژواک صدایم را از کوهساران شنیدم

دکتر سعیدی سیرجانی


 کسانی گویندم هی فلانی  چه باید کرد؟ همه را میدانیم
 کسانی گویندم به عمل کار بر اید به سخن دانی نیست
کسانی به تمسخر  نیشتر بر دل مان میزنند 
کسانی تشنه دانستن
 وکسانی نیز دم به تحسین و دمت گرم و سرت خوش باد
  که معلومم نیست این سر بر این تن  بماند یا نه ؟و در این میان باید گفت
رسالت ما بیداری  است و بر آشفتن خواب خواب زدگان 
  ومن گویم انتخاب ره  با شماست
 وظیفه ورسالت ما بیداری است ؛ حرکتی  زینب وار
 دگر آنکه به اندازه هر فردی راهی است وصعود به قله کوهی را ماند
 که راه های بسیار دارد؛ ؛بنا به اقتضای شرایط زمانی و مکانی
هر فرد؛ انتخاب ره با اوست
وتعین راه به قید کشاندن است ؛ و تقلید ومقلد گشتن
که خود نیز توهینی است به شعور مان
و نشان دادن راه وچاه و تمیز دادن آنها از هم
 در مقام ما نیست ؛که خود نیز تا بدینجا رسیده ام
 که سجایای انسانی را بر لذایذ دنیوی ترجیح داده ام
و بهشت زمین را کویری بینم که  نروید در
آن جز خار وخس.که زمین هدف نیست
منزلگه ما نیست ؛راهیست بسوی خود شدن
 راهیست  بسوی رسیدن به وصال یار
که بازگشت مان همه بسوی اوست
کفتری  را مانیم که صبح از بام خانه
برمیخیزد وشبان گاهان بر آن بام
بنشیند

ع.سربدار

چون از تونل وحشت زمان
هراسان می گذرم
همه جا را پر از تاریکی می بینم
وقطاری می بینم
پر از ارواح خبس
که می برد شیاطین را
وریل ها را دیدم همانند پیچک ها
بسته به دور دست وپای احساس
وسیاهی وظلمت را
و غباری از توهم را دیدم
و از ان دور افق پیدا بود
من شرارت را دیدم
که گسترد سایه شوم اش را بر روی بشر
بشریت را دیدم خوار
من حلقه های دیدم
بسته بر پای بشر
وپر از نفرت وکین
من کسی را دیدم که له له میزد
وبزاقش به زمین می افتاد
وسیاهی میزاد
لاشخوری دیدم من
فرو می داد محبت را؛ نور را
و روزگار که میرفت
تا عرش گرسنگی
من نوزادانی دیدم
که هنوز به دنیا نیامده سقط شدند
و فقر را دیدم
وعدم را دیدم
من چیز ها دیدم
و سکوت هایی خوف ناک
بلندتر از فریاد
همه را با گوش دلم بشنیدم
که میسوزاند ذهن بشریت را

اعظم عباسی

فریاد

قبل از به رشته در آوردن این چرکنویس ؛ نه بخاطر توجیه کارم
که هیچگاه حقیقتی رافدای مصلحتی نکرده ام ؛ لازم دیدم
اعلام کنم بیانم از درج این شعر  نه مذهبی است که 
 شاعر  این شعر مطرح نموده .که مذهب ؛جدای از مذهب داران است
 بلکه جیره خواران دینند؛ و با دیدگاه شاعرش هم  کارم
 نیست که هر کسی در طریقت ما آزاد است و مسئول
 اعمال وگفتار  وکردار  خویش.باری غم  ما ؛ درد ما 
درد و غم ما نیست.درد کودکانی است که تکدی را همراه
والدین شان تمرین می کنند. درد کسانی است که برای
درمان بیماری خویش ؛ چاره ای جز تحمل درد  ندارند
نه بخاطر صلابتشان بلکه بخاطر بی پولی شان. درد ژاله هاست
در پست های قبلی نیز گفته ام درد حلبی آباد ها  وگود نشینان هاست
آن هم در نظامی که پرچم اسلام را به دوش میکشد و 
بهای ننگین کار هایشان  بنام دین  ومذهب تمام میشود
آری درد این است ؛در جواب دوستانی که گله مندند
از مطالب این وب که چرا دنیای شیرین شان را به کویری
تبدیل میکنم. میگویم که هر گز شب سرد زمستانی را  
در پیادرو ها بخواب بسر برده اید؛ هرگز غم نان فرزندانتان را بر گرده کشیده اید
هر گز برای فرزند مریض تان در بیمارستان به خاطر نداشتن پول ویزیت 
مجبور بوده اید ...... از چه بگویم که ...؟ بس است دیگر؛خفه شوم بهتر است تا با زگویم
آری به خود آییم که فردا باید پاسخگوی اعمال
خویش باشیم .دین ما ؛ شریعت ما ؛ بر اساس عدالت
برابری ؛ وآزادی است. که همان  پیام اور بزرگ وخاتم انبیا
برای رهایی انسان های در جهل و زور به هدیه آورد.
و در طول جریان تاریخی اش به قول علی بزرگ پوستین وارونه اش را به تنش 
کرده اند. 

ع.سربدار

فریاد

پرسندکه چرا شعر تو فریاد وغمین است
پرسند که چرا خشم تو از مذهب ودین است

پرسند که چرا حرف تو از میهن وخاک است
پرسند که چرا جنگ تو با مرتجعین است

آری سخن از میهن و قهر و غم و درد است
دردی که حضورش به تجلی و یقین است

تا مام وطن در تعب و غرق به خون است
تا  عاقبت  ملت  آزاده  چنین  است

تا حرمت تاریخی میهن به سقوط است
تا فکرت انسان به کف مذهب ودین است

تا قدر نگین بر سر بازار نگون است
تا سنگ سیه جایگه اش جای نگین است

تا این همه آواره ز ما گرد جهان است
تا این همه طوفان  و خطر ها به کمین است

تا آن همه دل در وطن من نگران است
تا آن همه خونی که هدر فرش زمین است

تا غائله را قدرت بیگانه پناه است
تا قافله را راهزن دیرینه امین است

تا خانه که میراث تباران من و تو است
در دست تبهکار ترین قوم لعین است

غم در لب وچشمان ودلم شاه نشین است
حرفم همه از مردم وایران حزین است

خشمم زفقیهان ستمکار وزدین است
شعرم همه فریادو همین است وهمین است

سیاوش لشکری : ۱۳۶۵

ندای وجدان

شب  و روز همچو دو موش سپید وسیاه
مشغول  جویدن  ریسمان  زندگیمان
وما غرق در روزمرگی ....   به دور از حقیقت زندگی
ودر این میان هر از چند گا ه جرقه ای ؛ نهیبی 
از درون وجدان  به خواب رفته مان ؛ به زیر صد ها خرمن
کفری که پوشاننده حقیقت زندگیمان
شب ها را به روز  و روزها را به شب میرسانیم
 بی هیچ اندیشه ای
بدون آنکه در مخیله مان خطور کند که در همسایگی مان
شبی را به روز رسانده اند کسانی ؛ که در سفره شان نان نبود
یا که شوی فلان زن که اسیر جهل است
در تب  بیکسی خویش بسوخت
و نگاه هوس انگیز  طفلی بر سینه بی شیر مادر
 یا که خود فروشی دخترکی  پنهانی
 درپی پولی شاید
یا که در دام کثیف هوسی  افتادست 
چرکنویس زندگی مان را هزاران بار ورق میزنیم و
  با خود وعده می دهیم ؛تا به خود آییم 
اما ........امان از جرثو مه های کثیفی
 که روح پاک خداوندی را در وجودمان به تمسخرگرفته اند 
روزمرگی مان امان نمیدهد


ع.سربدار

*****************



یک نظر آلاله ها را درک کن
دشمنی با غنچه ها راترک کن

یک نظر از شور یک شاعر بگو
راز غمگین بودن او را بجو

یک نظر با خود بگو آدم شدی
مثل عطر یاس  یا مریم شدی

هر گز آیا با خدا حرفی زدی
با نزول گریه ها حرفی زدی

یک نظر از عشق صحبت کرده ای
مثل یک پروانه همت کرده ای

هر گز آیا این دلت عاشق شده
با عروج ناله ها صادق شده

هر گز آیا آشنایی دیده ای
یک دل پاک خدایی دیده ای

هر گز آیا با گلی خندیده ای
با نشاط بلبلی خندیده ای

هر گز آیا پاک گشتی مثل برف
گشته ای پنهان میان راز حرف

هرگز آیا آسمانی گشته ای
در بهاران جاودانی گشته ای

هر گز از دل بی وفایی دیده ای
جز سرای خویش جایی دیده ای

ما در این دنیا چه سرگردان شدیم
در میان های وهوی پنهان شدیم

لا اقل یک لحظه شیدایی شویم
عاشق یک روی زیبایی شویم

ما در این دنیا بدان مجنون شدیم
هم نوای درد نا میمون شدیم

لیک هرگز فکر باران بوده ای
فکر آواز هزاران بوده ای

هیچ آیا مثل دریا بوده ای
در میان خواب ورویا بوده ای

ما چه اندازه به دور از باوریم
در صف انسان شدن ما آخریم

ما چه اندازه شکوفا گشته ایم
غرق صد راز  ومعما گشته ایم

ما چه اندازه شقایق می شویم
با غم وغصه موافق می شویم

ما چه غافل از وجود شبنمیم
تا  چه اندازه به فکر مریمیم

ما در این دنیا چه نا زیبا شدیم
با وجود لاله ها تنها شدیم


اعظم عباسی
 

فعل مجهول

آغازیدیم صبحی دگر  رادر شروع ماهی نو
-------------------------------------
آنان آرام غنوده اند ؛ آن بزرگ ایزدان
میله ها فروکشیده  شده ؛ تیرها پرتاب  گردیده اند
تود ه ها و خلایق آرمیده اند 
در خوابی عمیق و خوش
دروازه های باز بسته شده اند
خورشید ؛ ماه ؛ آشوب ؛ عشق
در آسمان آرمیده ؛ به خواب رفته اند
کرسی قضاوت  اکنون خالی است
زیرا هیچ ایزدی اکنون بر سر کار نیست
شب پرده فرو کشیده است

این شعر خانم بهبهانی راحول وهوش سال های ۵۴ خواندم 
وخاطره تلخش هنوز بر اعصاب وروانم جاریست
بیان واقعیت هایی که هنوز از آن سال تا کنون در متن 
جامعه ما وجود دارد
حلبی آباد های تهران ؛ گود عباسی یا خیلی جا های دیگر
مهم این است که هنوز وجود دارد
و ما بدان می اندیشیم که معشوقه مان امروز ........ بماند

جای شرمندگیست


ع.سربدار


***************

 بچه ها  ــ صبحتان بخیر ؛ سلام
در س امروز  فعل  مجهول  است
فعل  مجهول چیست  می دانید
نسبت  فعل ما به مفعول  است

در   دهانم  زبان   چو   آویزی
در  تهیگاه  زنگ  ؛  می لغزید
صوت  ناسازم  آنچنان  که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی  داد  آن  سخن  دادم
حق   گفتار   را   ادا   کردم
تا  ز  اعجاز  خود   شوم آگاه
ژاله  را زان  میان صدا  کردم

ژاله  از درس  من  چه  فهمیدی
پاسخ  من سکوت  بود و سکوت
ده  جوابم  بده  کجا  بودی
رفته  بودی  به  عالم  حپروت

خنده  دختران  و  غرش  من
ریخت  بر فرق ژاله ؛ چون باران
لیک  او  بود  غرق حیرت خویش
غافل  از  اوستا د  و  از  یاران

خشمگین ؛ انتقام جو ؛ گفتم
بچه ها ! گوش ژاله سنگین است
دختری  طعنه  زد  که ؛  نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است

با ز هم  خنده ها  و همهمه ها
تند  و پیگیر  می رسد به گوش
زیر  آتشفشان  دیده ی  من
ژاله  آرام  بود  و  سرد  و  خموش

رفته  تا  عمق  چشم  حیرانم
آن  دو  میخ  نگاه  خیره ی  او
موج زن ؛ در  دو  چشم  بی گنهش
رازی  از  روزگار  تیره ی  او
 
آنچه  در  آن  نگاه  می خواندم
قصه ی غصه بو د و حرمان بود
ناله ای  کرد  و  در  سخن  آمد
با  صدایی  که  سخت  لرزان بود

فعل  مجهول فعل آن پدری است
که  دلم  را  ز  درد ؛  پر  خون کرد
خواهرم  را  به  مشت  و سیلی  کوفت
مادرم  را  ز  خانه  بیرون  کرد

شب  دوش  از  گرسنگی  تا صبح
خواهر  شیر  خوار  من  نالید
سوخت  در  تاب  تب  برادر  من
تا  سحر  در  کنار  من  نالید

در غم آن  دو  تن ؛ دو  دیده ی  من
این  یکی  اشک بود  و  آن  خون بود
 مادرم  را  دگر   نمی دانم
که کجا رفت و  حال او چون بود

گفت و نالید آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود  و ناله ی  او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره  همچو  برگ  لاله ی  او

ناله  من  به  ناله اش  آمیخت
که :  غلط  بود  آن چه من گفتم
درس  امروز  ؛   قصه ی  غم  توست
تو  بگو  !  من چرا سخن گفتم

فعل  مجهول ؛  فعل  آن پدری است
که  تو  را  بی گنا ه می سوزد
آن  حریق  هوس بود  که در او
مادری  بی پناه  می سوزد

شعر از
خانم سیمین بهبهانی