آدمها


آدمها دو جورند دل دار وبی دل ؛ ودل دارهانیزدو جورند
 
دل دار دریا دل پرحرف ولی مسکوت و خموش ودل دار

بی دل پر حرف و وراج آن هم وراجی های صدتا یه غاز

و سرمایه هردلی حرف های نا گفته ایست که محرمی

را باید برای بازگو کردن.

و چه سخت ودرد آور است غریبانه زندگی کردن در جمع 

آشنایان  وعزیزان ودوستان ؛که این نه زندگی که روز مرگی

وروز را سپری کردن است. و چه راحت و وآسوده اند کسانی

که دلی  پر از حرف دارندبرای بازگو کردن ؛ وچه سعادتمندترند

کسانی که اصلا حرفی برای زدن ندارند ومثل گوساله یا خوک

پوزه بر زمین می مالند ومشغول چریدن اند ویامثل سگ در

پی تکه استخوانی در مخروبه  های این کره خاکی از روز تا شب

سگ دو میزنند وروز راتا به شب وشب راتا به روزمشغول دوندگی اند

برای لقمه نانی؛ یا احیانا نامی؛ یا ترفیع مقام یا پستی . وچه

اشتهای سیری نا پذیری دارند در پر کردن شکم وزیر شکم 

که فلسفه وجودی وزندگی شان این است واصولا چیزی در دل ندارند

جز..............!‌؟شرط ادب اجازه نمی دهد.

بگذریم داشتم از آدمهای دریا دل پر حرف ولی خموش ومسکوت
 
حرف می زدم . آدمهایی که ارزششان به ثروت و موجودی جیبشان

یا پست ومقامشان نیست؛ آدمهایی که در پی نان ونام نیستند

بلکه به دنبال آن نا کجا آبادی اند؛که رد ونشانی از آن نیست

ولی از آنجا آمده اند.برای رهایی انسان های در بند آمده اندمثل پرومته  ولی خود 

در بند ظلم وجور گرفتار گردیده اند. آدمهایی که در پی یافتن آن 

خویشتن حقیقی خویش اند.آ دمهایی که تمامی این دنبا را

کفش تنگی می بینند بر پای خویش.و در پی رهایی وآزادی

خویش وبشریت اند.آدمهایی که در جمع آشنایانشان ودر عرصه روزگارشان

غریب و تنها مانده اند ؛بی همدم و بی کس؛ که کسی را ندارند

کسشان خداست ؛ خدایی که به قول سهراب در این نزدیکی است

لای این شب بوها 

امشب دلم چون غروب غمناک پاییزی سرد گرفته است وسکوت

خفقان آور و وحشتناکی بر تمامی ذرات وجودم سایه افکنده

تمامی در ودیوار این اتاق کوچکم که هر شب تا به سحر در آن بیدارم

یرایم غریبند.خدایا دیگر تاب و تحمل این همه درد  را ندارم ؛ دردی که 

امانت توست که بر ما عرضه نمودی.به خودت پناه می برم از بی کسی ام

کمکم کن ؛ رهایم کن؛ آه که چه جمله زیبایست این رهایی.اکنون

شاید به جرات بتوان گفت با تمامی وجودم حس می کنم معنا ولذت

جمله علی بزرگ را که( فزت و رب الکعبه ). خدایا دیگر بس است 

نا سپاسی نمی کنم 

رهایم کن از این زندان

از این مرداب گند تن

از این جسم پلید وپست
 
وبه سوی خود برم

 که؛ دیگر مجالی نیست 

نایی نیست 

ع.سربدار

نظرات 10 + ارسال نظر
رضا خرم آبادی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 04:45 http://younglog.persianblog.com

زیبا و جالب بود . لینک وبلاگتان را در وبلاگم قرار دادم ولی لوگو نشد . موفق باشید .

مهسا سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 05:45 http://forozzan.persianblog.com

سلام دوست عزیز .... ممنونم که به من سر زدی ... نوشته ات جالب بوده خیلی ...برام دعا کنید لطفا ...که حلال شم ...دعای ادمهای پاک زودتر مستجاب میشه ...یا حق

الهام سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 07:47 http://dokhtarelor1356.blogfa.com

فقط می تونم بهت بگم:
تو از قبیله که ایی
که ناز را چشیده ای
تنگ حصار مبهم
نیاز را کشیده ای

یه تنها سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 09:00

سلام
نمیدونم چرا هرکس وارد وبی میشه میگه زیبا بود علی بود ......
ولی من اینگونه نیستم .
از مطالب شما هر کس به اندازه ای خودش برداشت دارد
ولی برای شما کسی که روح روشن فکری در بدن ومغز او موج میزند آرزوی موفقیت می کنم.ودر آخر این را لدان سکه دورو دارد و همیشه هم بر یک طرف نمی ماند.

روزها بدن ها را کهنه می کنند
و آرزو ها را نو ،
راه مرگ را کوتاه می کنند
و راه امید و آرزو را دور و دراز
امید وارم همواره موفق باشی و پیروز


هوشنگ سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 10:48 http://isarbakhsh.blogfa.com/

گنجی می آموزد که دیگر در زندان ماندن، افتخار و پرستیژ نیست. باید آزاد بود و به هیچ کس اجازه نداد آزادی خدادادی را از انسان بگیرد. باید برای آزادی خود و دیگران جنگید و زیر بار ذلت نرفت، زیرا کسی که به زندانی شدن غیرقانونی خود اعتراض نکند و برای آزادی خود نکوشد، نمی تواند مدعی آزادیخواهی برای دیگران شود . کسی که برای کسب حقوق خود نکوشد و حق خویش را مطالبه نکند، چگونه می تواند از حقوق بشر پاسداری کند. او از حسین آموخته است که مرگ سیاه سرنوشت شوم مردم زبونی است که به هر ننگی تن می دهند تا زنده بمانند چه، کسانی که گستاخی آن را ندارند که شهادت را انتخاب کنند، مرگ آنان را انتخاب خواهد کرد ... .

مارال سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 20:02

خیلی سایت جالبی دارید .

رضا خرم آبادی سه‌شنبه 4 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 23:54 http://younglog.persianblog.com

نمی دونم کی هستید ولی معلومه که سن وسالی از شما
گذشته و من هم اکنون نیازمند راهنمایی هستم .
بگذارید با نام استاد از شما یاد کنم . استاد عزیز شرایط
سختی برایم پیش آمده . به هر کس می رسم و او می داند
که من جوان را دارم اول حرفی که می زند این است که
از ادامه راه منصرف شوم یا کلا کنایه ها و دل گویه ها را
کنار بگذارم و به راه آنان روم که خود در نوشته هایتان منعشان
از ادامه راه کرده اید و به سوی جامعه واقعی امروز
خوانده ایدشان . استاد باور کنید دوست دارم یک دل سیر
زار بزنم ولی چه کنم که این چشم ها یاری ام نمی کنند .
به خدا در مانده ام . از طرفی به خطر افتادن امنیت من یعنی
به خطر افتادن امنیت فکری خانواده و دوستانم و از طرفی
ادمه راه برایم مقدس است . شما را به خدا یاریم کنید و
شما بگویید باید گفت و در این شرایط باید ادامه داد یا نه .
از این تردید یکی باید مرا نجات دهد و که بهتر از شما که
دل گویه هایی همچون دلتنگی های خودم را در وبلاگتان
یافتم . منتظر می نشینم تا ....

شکوفه چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 02:02 http://haramedelam.blogsky.com

سلام .. واقعا متن قشنگی نوشتی .. استفاده زیاد ازش کردم .. در پناه حق

رضا خرم آبادی چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 15:10 http://younglog.persianblog.com

استاد اولا متشکرم و در مورد پاسختون در وبلاگ در تاریخ ۵
مرداد مطلبی نوشتم و لینک وبلاگ شما را هم در آن مطلب
قرار دادم . دوما بگذارید شما را استاد بنامم که رسم ادب
ما ایرانیان و مخصوصا لرها این نیست که بزرگتر از خود را
بجزا با کلماتی احترام آمیز خطاب کنیم و در ضمن من دوست
و به قولی رفیق بسیار دارم و تا کنون همه من را از ادامه منع
کرد اند ولی من اینک به استادی نیاز دارم که هم در عمل و
هم در نصیحت هایش من را به آینده امیدوار کند .
خواهش می کنم من را بار دیگر از گفتن کلمه استاد منع
نکنید که ناچار در شرایطی که دارم مجبور به مراد داشتن شما
می شوم و آنگاه من مریدی خوب نیستم .
استاد متشکرم و امیدوارم از این پس نیز مشوق خوبی برایم
باشید .

رضا چهارشنبه 5 مرداد‌ماه سال 1384 ساعت 23:24 http://reza169.blogsky.com

سلام خدمت دوست عزیزم
ممنون از اینکه به وبلاک یاور همیشه مومن آمدی............. وبلاکتان مثل نوشته هایتان زیباست
شما منو شرمنده کردی واقعا در این مدتی که من به کار وبلاک نویسی مشغولم کسی پیدا نشد که نوشته های من را واقعا درک کند.اما شما...
به هر حال از آشنائی با شما خوشوقتم.و دوست دارم این آشنائی ادامه پیدا کند

مثل معجزه اسمش تو کتابها آومده
شاید اون همیشه غایب تو باشی
تو اگه آومدنی نیستی بگو
اگه ما رو خواستنی نیستی بگو
فقط وبلاکتون کمی سنگینه .... فضولی
همیشه شاد زی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد