... و خدا نفهمید که چشمان او تنها باید می خندید

هوم !

تولدشه

وبلاگم و می گم

تولدش مبارک !

نه ؟ ...

پ.ن : هرگز آنقدر سایه نخواهد بود که بر درخشش تو نقابی بیفکند ...

( آندره ژید )

 

.

و بار دیگر با داستانی در دور دست ...

همین

بهار شد

خب آره !

باشه

بهار شد

. : بهارتون مبارک ...

!!

آنچه در تو کوه بود

هموار کردند

و آنچه دره بود ، پر

و اینک از تارک تو راهی هموار می گذرد

( برتولت برشت )

_____

... انگار

آن شعله ی بنفش که در ذهن پاک پنجره ها می سوخت

چیزی بجز تصور معصومی از چراغ نبود ...

... و در شهادت یک شمع راز منوریست که آنرا

آن آخرین و کشیده ترین شعله خوب می داند ...

! ! !

دلتنگی

دلتنگی های آدمی را باد ترانه ای می خواند

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

و رو یاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد

(...)

بدرقه

* چگونه نا تمامی قلبم بزرگ شد

و هیچ نیمه ای این نیمه را تمام نکرد ؟

(فروغ)

** با تکان دستی

تنها تکان دستی به بدرقه ام بر خیز !

. : آن هنگام که من نیستم

تو باش !

تا من گم نشوم

تا من امتداد یابم

همانگونه که همیشه بودی . . .

 (...)

.. : زیبا نیست جهان !

که کوه هایش شانه های امنی برای گریستن نبود

(...)

... : و آبگینه ها خیال انعکاس تو را به گور می برند

( نرگس و حکیمه ) 

 

و بار دیگر با داستانی در دوردست منتظر خودم می مانم

تا داستانم شروع شود و تمام شود

و بار دیگر این صدا نمی تواند مال من باشد

این جایی است که می رفتم

اگر می توانستم بروم

این کسی است که می بودم

اگر می توانستم باشم

...