درد نامه

من دیگر هرگز نخواهم خندید                                                                

من دیگر هرگز نخواهم خندید

هرگز لبانم دیگربه شادی از هم نخواهم گشود

هرگز صورتم از ذوق دیدن چیزی یا کسی گل نخواهد انداخت.

آری دیرگاهی است در این خلوت ماتم زده

مرگ خویش را در خویش باور کرده ام

دیر گاهی است که من مرده ام

و من این را از نگاه های بی احساس دگران

فهمیده ام

از بی تفاوتی تمامی کسانی که در خیال من

از کنار من عبور می کنند

و می بینند که بر من چه می گذرد

آری دیرگاهی است که من مرده ام  وباور نداشته ام

مرگ خویش را

واکنون بدین باوررسیده ام که فقط من هستم

که احساس درد دیگران را در خویش لمس می کنم

و از درد بر خویش می پیچم و می پیچم ومی پیچم

وسکوت را بر خود تحمیل کرده ام

به جرم غریب بودن در دیار خویش

ع.سربدار