رهگذر با من گفت

کودک خواهر من

نونهالی ست که من می بینم 

 می کشد قد چو یکی ساقه سبز گیاه

او چه داند که چرا 

 باغ بی برگ و گیاه 

 از درختان تنومند تهی ست 

 او به من می گوید 

 چه کسی با تبر انداخته است

این درختان را بی رحمانه

او به من می گوید

باز در باغ

 درختان تنومند و قوی خواهد رست ؟

من به او می گویم

من نهالی بودم

که مرا محنت بی آبی در خود 

 افسرد 

 می توانی فردا 

 توتنومند درختی باشی 

 او نمی داند اما 

 ریشه را با تیشه

صحبت از الفت نیست 

 کودک خواهر من

نو نهالی ست که در حال برآورد شدن است

من باو می خواهم

سخت هشدار دهم می ترسم

هیبت تیشه اش افسرده کند 

 کودک خواهر من

غرق در بی خبری ست

 

حمید مصدق