مرکبی از توانگری مغرور آفتی شد به جان طفلی خرد طفل در زیر چرخ سنگینش جان به جان آفرین خویش سپرد پدر و مادر فقیرش را خلق از این ماجرا خبر دادند آن دو بدبخت روزگار سیاه شیون و آهو ناله سر دادند مادر از جانگدازی آن داغ بر سر نعش طفل رفت از هوش خشک شد اشک دیدگان پدر خیره در طفل ماند ، لال و خموش وان توانگر پیام داد چنین که : به در شما دوا بخشم غرق خون شد اگر چه طفل شما غم چه دارید ؟ خون بها بخشم وای از این سفلگان که اندیشند زر به هر درد بی دواست ، دوا زر به همراه داغ می بخشند داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟ بار اول ، جواب آن پیغام بود پیدا که غیر عصیان نیست لیک معلوم شد ضعیفان را پنجه با زورمند ، آسان نیست عاقبت خون بها قبول افتاد زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود که به رد عطیه و انعام طفل را هستی ی دوباره نبود روزی آن داغدیده مادر را دوستی بی خبر ز یار و دیار فارغ از ماجرای محنت دوست آمد از بهر پرسش و دیدار نگهی خیره ، هر طرف ، افکند خانه را با گذشته کرد قیاس با گلیمی اتاق زینت داشت روی در بود پرده یی کرباس در زوایای فقر ، این ثروت سخت در چشم زن بعید آمد نگهش زیرکانه می پرسید کاین تجمل چسان پدید آمد ؟ مادر داغدیده گفتی خواند که چه پرسش به دیدگان زن است کرد دیوانه وار ناله و گفت وای !این خون بهای طفل من است سیمین بهبهانی |