برای هیچ کس

به کجای  این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

امروز هیچ دلم خوش نیست
از همه چیز و همه کس گریزانم
دل ودماغ هیچ کاری را ندارم
هر محبت وهر نوازشی ؛ برایم دشنامی  است  
 زمانی مامن  امنی داشتم که در چنین مواردی چون مار بدان میخزیدم که آن هم ازم گرفته شده
 کسی نیست که به این در وطن خویش غریب  بگویدآخر
دردت چیست ؛رنجت چیست ؛ غمت چیست؛خودم هم
نمیدانم........غم زمانه خورم یا که فراق یار کشم
شاید هم بقول مولانا: دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
نمیدانم ........فقط این را میدانم که 
از بس که ملول از دل دلمره خویشم
      هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم

خدایا کمکم کن