رباعیات خیام



هنگام سپیده دم خروس سحری
دانی که چرا همی کند نوحه گری
یعنی که: نمودند در آیینه صبح
کز عمر شبی گذشت و توهنوز بی‌خبری


این قافله عمر عجب می‌گذرد
دریاب دمی که با طرب می‌گذرد
ساقی، غم فردای حریفان چه خوری
پیش آر پیاله را، که شب می‌گذرد


ساقی، گل و سبزه بس طربناک شده است
دریاب که هفته دگر خاک شده است
می نوش و گلی بچین، که تا در نگری
گل خاک شده است و سبزه خاشاک شده است


می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و مل است و یاران سر مست
خوش باش دمی، که زندگانی اینست


دوران جهان بی می و ساقی هیچ است
بی زمزمه نای عراقی هیچ است
هر چند در احوال جهان می‌نگرم
حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است


تا دست به اتفاق بر هم نزنیم
پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم
خیزیم و دمی زنیم پیش از دم صبح
کاین صبح بسی دمد که ما دم نزنیم


گردون نگری ز قد فرسوده ماست
جیحون اثری ز اشک پالوده ماست
دوزخ شرری ز رنج بیهوده ماست
فردوس دمی ز وقت آسوده ماست


از منزل کفر تا بدین، یک نفس است
وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است
این یک نفس عزیز را خوش میدار
کز حاصل عمر ما همین یک نفس است


از آمدنم نبود گردون را سود
وز رفتن من جاه و جلالش نفزود
وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود
کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود


اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتگوی من و تو
چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من


دوری که درآن آمدن و رفتن ماست
او را نه نهایت، نه بدایت پیداست
کس می‌نزند دمی درین معنی راست
کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست


آنانکه محیط فضل و آداب شدند
در جمع کمال شمع اصحاب شدند
ره زین شب تاریک نبردند بروز
گفتند فسانه‌ای و در خواب شدند


گاویست بر آسمان قرین پروین
گاویست دگر نهفته در زیر زمین
گر بینائی، چشم حقیقت بگشا
زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین


حکیم:عمرخیام