بیمناکم باز هم


بیمناکم باز هم

سالها آزمودم رنج بی افسوس را

اینک از اتش برون می آورم ققنوس را

شب به پایان آمد اما بیمناکم باز هم

ننگرم از خانه بیرون رفتن کابوس را

زوزه گرگان شب این قریه را آشفته کرد

محو کن زین آستان پژواک نا مانوس را

می شناسم دوستان تازه ام را سالهاست

بسته بر گلدسته اندیشه ها ناقوس را

گر بیاساییم رونق می دهد آشوب شهر

سکه بی اعتبار عهد دقیانوس را

بیمناکم باز تیغی از قضا زخمم زند

پیش از مرهم ببندد دست جالینوس را

راستی ساحل رسیده می برد از یادها

مرگ طوفانی ترین فرزند اقیانوس را

نی نی هرگز نخواهد شد چنین با خون خود

بر مزارش تا ابد روشن کنم فانوس را