فریدون گفت و رفت

فریدون گفت و رفت

 

 سالها از مرگ آدم می گذشت


آدمیت چون سرابی می گذشت


سالها از نسل آدم هم گذشت


صد دریغ ای جان نیامد
((آدمی))


آدمی از نسل
(( آدم )) شد پدید


آدمیت زآدمی کم می نمود


آدمی از عشقها هم می ربود


ظلم و عصیان و تکبر می نمود

 

 زندگی در زیر یک سقف و دو آجر سخت نیست


زندگی با لقمه نان جو ئی هم سخت نیست


زندگی با نسل ادم مشکل است


زندگانی با نوای بینوایان مشکل است

 

  عشق در این روزگاران مرده است


مردگان هم بی نوای عشق جان داده اند


 
 ماهیان آب هم پشت بر دریا کرده اند


آنقدر سنگ است دلها که گلها مرده اند


شمعدانیهای گلدان از صدای ظلم پژمرده اند

 

  ای دریغا صد هزاران سال هم چون گذشت


آدمیت بر زبان آدمی هرگز نگشت

 


 
چون سرانجام همه مرگ است و بس


چون دو روزی بیش هم مانیستیم


با نوای بینوائیها چرا ما سر کنیم


حرف عشق و مهربانی را چرا از بر کنیم


هان چرا این یک دو روز زندگی را بی خوشی پر پر کنیم

 

  این سخنها بر زبانها مانده است


آدمیت مرده است

 

  ای خوش آن روزی که حق آدمیت نشکند


آدمیت زیر پای آدمیها نگسلد


 
ای خوش آن روزی که از نسل خود آدم بیاید آدمی


آدمی را زنده گرداند ، بشوید آسمان و هم زمین


آدمیت بازگرداند درون هر دلی

 
روزگاری یک فریدون گفت و رفت


 قرن ما روزگار مرگ انسانیت است

 

شعر : مریم محققیان