نه... من دیگر نمی خندم

دوستان منعم مکنید زینکه درسینه غمی جانکاه دارم
گه گداری  سر برآرد کرد آه و ماتم  و اندوه ؛ لیک
می توان مرحم نهاد بر آن ؛ یکدمی را تا بیاسایم

ع.سربدار


نه من دیگر بروی ناکسان هرگز نمی خندم
د گر پیمان عشق جاودانی
 با شما معروفه های پست هر جایی نمی بندم
 شما کاینسان در این پهنای محنت گستر ظلمت
 ز قلب آسمان جهل و نادانی
 به دریا و به صحرای امید و عشق بی پایان این ملت
 تگرگ ذلت و فقر و پریشانی و موهومات می بارید
 شما ،‌کاندر چمن زار بدون آب این دوران طوفانی
 بفرمان خدایان طلا ،‌ تخم فساد و یأس می کارید ؟
 شما ، رقاصه های بی سر و بی پا
 که با ساز هوس پرداز و افسونساز بیگانه
 چنین سرمست و بی قید و سراپا زیور و نعمت
 به بام کلبه ی فقر و بروی لاشه ی صد پاره ی زحمت
سحر تا شام می رقصید
 قسم : بر آتش عصیان ایمانی
 که سوزانده است تخم یأس را در عمق قلب آرزومندم
 که من هرگز ، بروی چون شما معروفه های پست هر جایی نمی خندم
 پای می کوبید و می رقصید
 لیکن من ... به چشم خویش می بینم که می لرزید
 می بینم که می لرزید و می ترسید
 از فریاد ظلمت کوب و بیداد افکن مردم
 که در عمق سکوت این شب پر اضطراب و ساکت و فانی
 خبر ها دارد از فردای شورانگیز انسانی
 و من ... هر چند مثل سایر رزمندگان راه آزادی
 کنون خاموش ،‌در بندم
 ولی هرگز بروی چون شما غارتگران فکر انسانی نمی خندم

کارو

شکواییه

بر من ببخشایید انچه را که در ذیل نگاشته ام امشب  دل  دماغ خوشی ندارم ومیدانم که نباید چنین باشد من که خود را سنگ صبور دگران خواسته ام ؛امشب نیازمند کسی ام که امال دل پر دردم را تسکین دهد  به همین جهت روی سخنم با کسی نیست واین نبشته ها را برای تسکن دل خویش نبشته ام و امید دارم بر من خورده نگیرید.
باری شبهای زیادی را تا به صبح رسانده این دل دردمندم بدون اینکه زبان به گلایه بگشاید
ولی دگر تاب وتوانم نیست به هر کجای روی می اورم دل های شکسته را بینم که زانوان غم  در بغل گرفته وهر که مویه خویش سر میدهد در خلوت تنهایی خویش.
به اطرافم مینگرم همه جا رنگ دو رویی وریا دارد وسایه های پلیدی که  در کمین نشسته به انتظار زوال ومرگ  مان ؛ پوز خند زنان. وشیاطیتن را میبینم که به تمسخر روی به درگاه خداوندگار  به  تفاخر  ایستاده اند ؛ ورجز فتبارک الله والاحسن الخالقین خداوندگار خدارا به استهزا گرفته ؛ وافسار بر گردن بندگان  خدا بسته ولگام در دست ؛ انان را به هر سوی وسمتی که خواهند سوق میدهند واین بندگان زبون و در بند جهل که خود نیز یکی از انانم را بر استانه بلند کبریایی به اعماق چاه ویل رهسپار می کنند؛ یکی بعد از دگری.
ودر کشاکش این جنگ که از ابتدای تاریخ تا کنون به اغاز انجامیده مغلوبین همواره انسان ها بوده اند بجز اندکی انگشت شمار.
میخواهم فریاد بر اورم بر خدای خویش که
به مو گفتی صبوری کن ؛ صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سروم کرد.
 شب است و تاریکی همه جا را فرا گرفته وسایه های وحشت بر گستره زمین دامن کشیده ودر این بیابان حول وپر از سنگهای تف پاهایم دیگر رمق راه رفتن ندارد که به کدامین سوی ؛ کمکم کنید ای فرشتگان الهی ؛ ای یاران صدیق خداوندگار؛ که محتاج کمکتانم بیشتر از همه وقت و پیشتر از همه کس.خداوندا خودت گقتی که هر که مرا فریاد کند من او را می طلبم پس کو
همه شب تا به سحر ترا فریاد میزنم واز تو  استمداد می طلبم و صدای را نمی شنوم  ؛ مبادا مرا جز ان دسته از بندگانت قرار داده ای که مهر بر دل وگوش و چشمشان نهاده ای .
خدایا خودت میدانی و خودم ؛ اگاهی بر همه احوال دگر بس است رهایم کن مرا دگر تاب و توان این بار امانت نیست؛ شانه هایم تکیده وخسته ورنجور از جور زمانه است.خلاصم کن ......خلاص

ع .سربدار

در پیش بیدردان چرا فریاد بی حاصل کنم
گر شکوه ای دارم ز دل با یار صاحبدل کنم
در پرده سوزم همچو گل در سینه جوشم همچو مل
من شمع رسوا نیستم تا گریه در محفل کنم
اول کنم اندیشه ای تا برگزینم پیشه ای
 آخر به یک پیمانه می اندیشه را باطل کنم
 آنرو ستانم جام را آن مایه آرام را
تا خویشتن را لحظه ای از خویشتن غافل کنم
از گل شنیدم بوی او مستانه رفتم سوی او
تا چون غبار کوی او در کوی جان منزل کنم
روشنگری افلاکیم چون آفتاب از پاکیم
خاکی نیم تا خویش را سرگرم آب و گل کنم
غرق تمنای توام موجی ز دریای تو ام
من نخل سرکش نیستم تا خانه در ساحل کنم
دانم که آن سرو سهی از دل ندارد آگهی
چند از غم دل چون رهی فریاد بی حاصل کنم

سایه عمر

خون بها

مرکبی از توانگری مغرور
 آفتی شد به جان طفلی خرد
 طفل در زیر چرخ سنگینش
جان به جان آفرین خویش سپرد
 پدر و مادر فقیرش را
خلق از این ماجرا خبر دادند
 آن دو بدبخت روزگار سیاه
شیون و آهو ناله سر دادند
مادر از جانگدازی آن داغ
 بر سر نعش طفل رفت از هوش
خشک شد اشک دیدگان پدر
 خیره در طفل ماند ،‌ لال و خموش
وان توانگر پیام داد چنین
که : به در شما دوا بخشم
غرق خون شد اگر چه طفل شما
غم چه دارید ؟ خون بها بخشم
وای از این سفلگان که اندیشند
 زر به هر درد بی دواست ،‌ دوا
زر به همراه داغ می بخشند
داغ را زر ، دوا کجاست ، کجا ؟
بار اول ،‌ جواب آن پیغام
 بود پیدا که غیر عصیان نیست
لیک معلوم شد ضعیفان را
 پنجه با زورمند ، آسان نیست
عاقبت خون بها قبول افتاد
 زانکه جز آن چه رفت ، چاره نبود
که به رد عطیه و انعام
طفل را هستی ی دوباره نبود
 روزی آن داغدیده مادر را
دوستی بی خبر ز یار و دیار
 فارغ از ماجرای محنت دوست
آمد از بهر پرسش و دیدار
 نگهی خیره ، هر طرف ،‌ افکند
 خانه را با گذشته کرد قیاس
با گلیمی اتاق زینت داشت
 روی در بود پرده یی کرباس
در زوایای فقر ، این ثروت
سخت در چشم زن بعید آمد
 نگهش زیرکانه می پرسید
کاین تجمل چسان پدید آمد ؟
مادر داغدیده گفتی خواند
که چه پرسش به دیدگان زن است
 کرد دیوانه وار ناله و گفت
 وای !‌این خون بهای طفل من است 
 
سیمین بهبهانی

خون بلبل

بهارا چه شیرین و شاد آمدی
 که با مژده داران داد آمدی
 بده داد ما را که خون خورده ایم
 ستم های آن سرنگون برده ایم
 بدر برده از دست بیدادگر
 دلی در بدر ، غرق خون جگر
دلی ، مانده صد زخم خنجر در او
 دلی ، کین خون برادر در او
 دلی ، در عزای عزیزان به در
ندانی که نامرد با ما چه کرد
 گرفتند و بردند و آویختند
 چه خون ها که هر صبحدم ریختند
ندادند رخصت که بیوه زنی
 بر آرد ز سوز جگر شیونی
 نه آن سوگواری که نگذاشتند
 که ازگریه هم باز می داشتند
 بهارا ببین این دل ریش ریش
 بلا برده از طاقت خویش بیش
 دلی کش به صد درد آغشته اند
 دلی کش به هر صبحدم کشته اند
 بهارا من از اشک پنهان پرم
که این گریه ها را فرو می خورم
 کجا بودی ای کاروان امید
 که عمری دلم انتظارت کشید
 چه آوردی از راه دور و دراز
 بگو آنچه بود از نشیب و فراز
 بهارا بر این دشت گلگون گذر
که گیری ز خون شهیدان خبر
 بپرس از شقایق که چون می دمد
 که جای گل از خاک خون می دمد
 تو رفتی و روی چمن زرد شد
 دل باغبان تو پر درد شد
 گل ارغوان تو بر خاک ریخت
پرستو ازین بام ویران گریخت
تو رفتی و آمد زمستان سخت
 به سوگ تو گردون سیه کرد رخت
 فروخفت خورشید و یخ بست آب
 سر بخت بستان گران شد ز خواب
 مگر گردبادی در آمد ز راه
 که شد روز روشن چو شام سیاه
 تگرگ از درختان فرو ریخت برگ
درو کرد این کشته را داس مرگ
 فرود آمد آن برق با بانگ سخت
 به جا ماند خاکستری از درخت
 تو رفتی و این باغ ماتم گرفت
سر سرو آزادگی خم گرفت
 اجاق شب افتادگان سرد شد
 سر مرد پامال نامرد شد
تو رفتی و داغ تو در سینه ماند
 به دل آتش عشق دیرینه ماند
 نگر تا شب تیره چون سوختیم
 چراغی ز جان خود افروختیم
 نگردد جهان تا نگردد جهان
 بد و نیک گیتی نماند نهان
نگفتیم که یک روز سر بر کنیم ؟
 جهان را به آیین دیگر کنیم
 به آیین دیگر بر آرد بهار
 گلی بی غبار غم روزگار
 بهارا بیا کآن زمستان گذشت
 گل و لاله پر کرد دامان دشت
بیا تا ببینیم در کار گل
 ز شبنم بشوییم رخسار گل
بهاری نو آمد به صد دلبری
 بیا تا ازو گل به دامن بری
 بهارا ببین تا چه پرورده ایم
ز خون دل خود گل آورده ایم
 فرو برده در سینه ی خویش چنگ
 گلی نو بر آورده خورشید رنگ
 بهاری بدین نازنینی کجاست
 که این خون بهای شهیدان ماست
 بهارا ندیدی تو آن رستخیز
کزو چشم و دل بود خونابه ریز
ز هر سوی برخاست بانگ درشت
 گره کرد خشم خروشنده مشت
 چو مشت تهی پر شود کوه کیست
 که را پیش سیل است یارای ایست ؟
 همان آب کو سر فرو افکند
چو انبوه شد کوه را برکند
سرافتادگان چون سر افراشتند
 از آن خیره سر تاج برداشتند
 فرو ماند شمشیر از موج خون
 ستمکاره چون تاج شد سرنگون
در آن تیر باران سپر سینه بود
 که از تیر در سینه ترسی نبود
به خون شهیدان پیروزگر
که شمشیر بر خون نیابد ظفر
 بهارا ببین کاین خط سرنوشت
 برادر به خون برادر نوشت
 بهارا بهل تا بگریم چو ابر
 که از دست دل رفت دامان صبر
 ندیدی تو آن کودک شیر خوار
که غلتید بر خاک این رهگذار
 ز پستان مادر که خون می چکید
پی شیر می گشت و خون می مکید
 ندیدی تو آن نو عروس جوان
 ز خون کرده آرایش گیسوان
 نیاسوده در بستر آرزو
 فروخفت بر خاک خونین کو
ندیدی تو آن درد بیدادگر
 پسر غرق خون روی دست پدر
 از آن نعره ی درد و فریاد کین
بلرزد دل کوه و پشت زمین
همه تن نباشم چرا گریه ناک
 که صد شاخه از من جدا شود چو تاک
 چرا خون نبارد از این سرگذشت
که یک عمر در خون و خنجر گذشت
 بهارا نگه کن که بر شاخسار
 چه می خواند آن مرغ آزادوار
 اگر خون بلبل نجوشد به باغ
 کجا از گل سرخ گیری سراغ ؟
گل سرخ ، نو می کند یاد دوست
 که رنگ گل سرخ از خون اوست
 بهارا گل تازه را یاد ده
 ز سرو کهن ، خسرو روزبه
 شبی با رفیقی در آمد به راز
 در خانه کردم به رویش فراز
گشاده رخ و مهربان دیدمش
 گرفتم در آغوش و بوسیدمش
عصا را به کنج سرا تکیه داد
 کله برگرفت و قبا برگشاد
نگه کرد پیش و پس خانه را
 ره آمد و رفت بیگانه را
سرا بود ایمن ، سبک دل نشست
 سلاح و کلاهش به نزدیک دست
 زهر در سخن های بایسته گفت
شب تنگ ما را گل از گل شکفت
سبک خیز و آهسته رفتار بود
 پر اندیشه و گرم گفتار بود
 دو چشمم به دیدار او خو گرفت
 دلم از دلیریش نیرو گرفت
 دلیری که فخر دلیران بدوست
 ازو هر چه آمخته داری نکوست
 زهی پایداری ! که آن پایدار
وفا را به سر بردی تا پای دار
 گذشت ازسر و خم نشد گردنش
 سرافکندگی ماند با دشمنش
 به مردانگی مرگ را کرد خوار
 زهی مرد و آن مرگ با افتخار
 کسی را بدین مایه ارزندگی ست
 که مرگش گشاینده ی زندگی ست
 بهارا به یاد آر از آن سرو ناز
 که افتاده هم سرفراز است باز
 در آن واپسین دم که دم در کشید
 نسیم تو را در هوا می شنید
 تو را پیش می دید آن خوش خبر
که بر می دمی ای نهان از نظر
 تو را می ستود ، ای بهار شگفت
 که باد تو اکنون وزیدن گرفت
 درود تو هنگام بدرود گفت
 که باغ تو در چشم او می شکفت
 بیا تا مزارش پر از گل کنیم
 چنین ، یادی از خون بلبل کنیم

هوشنگ ابتهاج

برپا ایستاده ام

 برپا ایستاده ام
 تا پگاه را ببینم
 با عینک گمانم
و تاریکی را
 به روشنایی مبدل کنم
 بامداد کوچکم
و بیداری را در شب آغاز کنم
 با صدای ز نگ ساعتم
 و شب را
 در بیداری
 به روزی درخشان برگردانم
 با مهتابی اتاقم
 و تا زندگی را باور کنم
 در حضور مداومش
برپا ایستاده ام
 تا هوا باقی است
 تا عشق باقی است
 تا آزادی باقی است
و از پا نمی نشینم
 تا روشنایی را ببینم
 تا سرود خوش آهنگ عشق را
 بشنوم
 تا حقیقت
 این گوهر یگانه را بیابم
برپا ایستاده ام
 تا گمانداران حقیقت را بگویم
شما که چون کودکان دبستانی شادی می کنید
 آیا مفهوم ستاره را می دانید
 آیا گستردگی آسمان را می شنوید
آیا حرارت خورشید را می خوانید
 برپا ایستاده ام
 تا آرزومندان حقیقت را بگویم
 چرا دل به وهم پندار سپرده اید
 و بر دانایی و بیداری مرده اید
 آنگاه که با خود خلوت می کنید
 و حقیقت را در دستهای بزرگ خود
 محبوس می پندارید
 نمی بینید که دستهای شما باز است
 و چون فکر من خالی است
 و ذهن شما
 بازار پر رونقی است
 که هر لحظه
 دل به کالایی می دهید
 و جاذبه اشان را نمی رهید
 و اگر چه دلدادگی را بارها آزموده اید
 و به سواسش کشانده اید
 گمراهی را دل نمی نهید
 بر جای مانده ام
تا بگویم
 ذهن
 سرطانی غده ایست بدخیم
که شما را قربانی خواهد کرد
 در برابر فکری که باور ندارید
 در مصاف آیینی که باطل می شمارید
 و در دفاع از حرمتی
 که جان برسر آن می گذارید
هنگامی که گلها را به دار می آویزند
 و پرندگان را
 از قفس به مسلخ می برند
 تا سخن از بیداری نشنوند
 هنگامی که روزنه های کوچک سقف را می گیرند
 تا کمانه های نور را نبینند
 زندگی را چه می دانید
 گوییا
 آنچنان به تاریکی خو گرفته اید
 که روشنایی را ناقوس مرگ می پندارید
 و از آمدن آن بیم دارید
 زندگی سرودی نیست
 که تکرارش کنم
 زندگی شاعری نیست
 که با اندیشه و آیینم
 به دارش بیاویزم
و با نگاهش بستیزم
 زندگی شعر من است
 از معنا می کاهمش
 تا بمانم
 با ترس و گمان نمی خواهمش
همانگونه که هست
قرنها پاس می دارمش
 و بکر
 نگهمیدارمش
 و با کمانه ی نور
 به یاد می آرمش
 و به جهان می سپارمش
 من فرزند تسلیمم
 خشونت را غریزه نمی دانم
 و زندگی را
 آن طور می شناسم که هست

پیمان آزاد

کتیبه

فتاده تخته سنگ آنسوی تر ، انگار کوهی بود
و ما اینسو نشسته ، خسته انبوهی
 زن و مرد و جوان و پیر
 همه با یکدیگر پیوسته ، لیک از پای
و با زنجیر
اگر دل می کشیدت سوی دلخواهی
به سویش می توانستی خزیدن ، لیک تا آنجا که رخصت بود
 تا زنجیر
 ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان
 و یا آوایی از جایی ، کجا ؟ هرگز نپرسیدیم
 چنین می گفت
 فتاده تخته سنگ آنسوی ، وز پیشینیان پیری
 بر او رازی نوشته است ، هرکس طاق هر کس جفت
چنین می گفت چندین بار
 صدا ، و آنگاه چون موجی که بگریزد زخود در خاموشی می خفت
 و ما چیزی نمی گفتیم
 و ما تا مدتی چیزی نمی گفتیم
پس از آن نیز تنها در نگه مان بود اگر گاهی
گروهی شک و پرسش ایستاده بود
 و دیگر سیل و خستگی بود و فراموشی
و حتی در نگه مان نیز خاموشی
و تخته سنگ آن سو اوفتاده بود
شبی که لعنت از مهتاب می بارید
و پاهامان ورم می کرد و می خارید
 یکی از ما که زنجیرش کمی سنگینتر از ما بود ، لعنت کرد گوشش را
 و نالان گفت :‌ باید رفت
 و ما با خستگی گفتیم : لعنت بیش بادا گوشمان را چشممان را نیز
باید رفت
 و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی که تخته سنگ آنجا بود
 یکی از ما که زنجیرش رهاتر بود ، بالا رفت ، آنگه خواند
 کسی راز مرا داند
 که از این رو به آنرویم بگرداند
و ما با لذتی این راز غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تکرار می کردیم
 و شب شط جلیلی بود پر مهتاب
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
هلا ، یک ... دو ... سه .... دیگر پار
عرقریزان ، عزا ، دشنام ، گاهی گریه هم کردیم
هلا ، یک ، دو ، سه ، زینسان بارها بسیار
 چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی
 و ما با آشناتر لذتی ، هم خسته هم خوشحال
ز شوق و شور مالامال
یکی از ما که زنجیرش سبکتر بود
 به جهد ما درودی گفت و بالا رفت
خط پوشیده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
 و ما بی تاب
لبش را با زبان تر کرد ما نیز آنچنان کردیم
و ساکت ماند
 نگاهی کرد سوی ما و ساکت ماند
دوباره خواند ، خیره ماند ، پنداری زبانش مرد
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری ، ما خروشیدیم
 بخوان !‌ او همچنان خاموش
برای ما بخوان ! خیره به ما ساکت نگاه می کرد
 پس از لختی
در اثنایی که زنجیرش صدا می کرد
فرود آمد ، گرفتیمش که پنداری که می افتاد
نشاندیمش
بدست ما و دست خویش لعنت کرد
 چه خواندی ، هان ؟
 مکید آب دهانش را و گفت آرام
نوشته بود
همان
کسی راز مرا داند
که از این رو به آن رویم بگرداند
نشستیم
و به مهتاب و شب روشن نگه کردیم
و شب شط علیلی بود

مهدی اخوان ثالث

پدر

عمر آدمی چونان ابر های پاییزی
در گذرندو ما غافل از احوال دل
خویشتنیم؛ ولی رسد روزی که
 دست فرزند مان را در مشت گیریم
و در جستجوی گذشتگان از دست رفته مان
کوچه به کوچه کوی به کوی
دجله به دجله یم به یم
افتان وخیزان با قدی دو تا
بجوییم ونیابیم اثری  را
بیاییم تا به ان مرحله نرسیده ابم
قدر پدران ومادران وبزرگتر ها را بدانیم
که زین درگه  به ناگه باز نمانیم
بیاییم نه بخاطر روز مرگی مان
نه به خاطر تکبرمان برده نفس خویش نباشیم
 وتنها یدک نکشیم نام والای انسان را
وپاسدار  حرمت  باشیم وبنده نواز عشق

ع.سربدار


دلتنگ غروبی خفه بیرون زدم از درد
در مشت گرفته مچ دست پسرم را
یارب زه چه سنگی زنم از دست غریبی
این کله ی پوک و سرو مغر پکرم را
هم در وطنم بار غریبی ز سر دوش
کوهی که خواهد بشکا ند کمرم را
من مرغ خوش آواز و همه عمر به پرواز
چون شد که شکستند چنین بال و پرم را
رفتم که به کوی پدر و مسکن و معلوف
تسکین دهم آمال دل جان بسرم را
گفتم به سر راه همان خانه و مکتب
تکرار کنم درس سنین سغرم را
گر خود نتوانست زدودن غمم از دل
وان منظره واهی بنوازد نظرم را
کانون پدر بودم و گهواره ی مادر
کان گهرم یافتم و مهد هنرم را
گرحادثه ی روئین تنی و تیر پرانی است
از قلعه ی سیمرغ ستانم سپرم را
فریاد طفولیت و نشخوار جوانی
می رفتم و مشغول جویدن جگرم را
پیچیدیم از آن کوچه مانوس که در کام
باز آورد آن لذت شیرو شکرم را
افسوس که کانون پدر نیز فرو کشت
از آتش دل باقی برگ و شررم را
چون بقه اموات فضایی همه خاموش
انکار کنان منزل خوف و خطرم را
درها همه بسته است به رخ گرد نشسته
یعنی نزنید درکه نیابید اثرم را
در گردو غبار سر آن کوی نخواندم
جز سرزنش عمر هبا و هدرم را
مهدی که نه پاس پدرم داشته زین پیش
کی پاس مرا دارد و زین پس پسرم را
ای داد که از آن همه داد و سر و همسر
یک در نگشاید که بپرسد خبرم را
یک بچه همسایه ندیدم به سر کوی
تا شرح دهم قصه ی سیرو سفرم را
اشکم به رخ از دیده روان بود ولیکن
پنهان که نبیند پسرم چشم ترم را
می خواستم این شیب و شبابم بستانند
طفلیم دهند و سر پر شور شررم را
چشم خردم را ببرندو به من آرند
چشم سغرم را و نقوش صورم را
کم کم همه را در نظر آوردم به ناگاه
ارواح گرفتند همه دور و برم را
گویی پی دیدار عزیزان بگشودند
هم چشم دل کورم و همه گوش کرم را
یکجا همه  گمشدگان یافته بودم
از جمله حبیب و رفقای دگرم را
این عشوه ی وصلش به لب
 آن گریه هجران

این یک سفرم بر سرو آن حزرم را
این ورد شبم خواهد و نالیدن شب گیر
آن زمزمه صبح دعای سحرم را
تا خود را به تقلای به در خانه کشاندم
بستند به صد زاویه راه گذرم را
یک باره قرار از کف من رفت و نهادم
بر سینه دیوار در خانه سرم را
صوت پدرم بود که میگفت
تو چه کردی
در غیبت من عا ئله ی دربه درم را 
حرفم به زبان بود ولی سکسکه نگذاشت
تا باز دهم شرح قضا و قدرم را
فی الجمله شدم ملتمس از درد دعایی
گر حق طلبد فرصت فر و ظفرم را
اشکم به طواف حرم کعبه چنان گرم
کزدل بزدود آن همه زنگ و کدرم را
ناگه پسرم گفت چه میخواهی از این در
گفتم پسرم بوی صفای پدر م را

استاد شهریار

 

هستن

در ادامه پست قبلی 
و کامنت های گذاشته شده 
که مارا از مرگ هراسی نیست وگر هم هست
از پاسخگویی پس از مرگ است

ع.سربدار


 هستن
گفت و گو از پاک و ناپاک است
وز کم وبیش زلال آب و آیینه
وز سبوی گرم و پر خونی که هر ناپاک یا هر پاک
دارد اندر پستوی سینه
هر کسی پیمانه ای دارد که پرسد چند و چون از وی
گوید این ناپاک و آن پاک است
 این بسان شبنم خورشید
وان بسان لیسکی لولنده در خاک است
نیز من پیمانه ای دارم
با سبوی خویش ، کز آن می تراود زهر
گفت و گو از دردناک افسانه ای دارم
ما اگر چون شبنم از پاکان
 یا اگر چون لیسکان ناپاک
گر نگین تاج خورشیدیم
ورنگون ژرفنای خاک
هرچه این ، آلوده ایم ، آلوده ایم ، ای مرد
آه ، می فهمی چه می گویم ؟
 ما به هست آلوده ایم ، آری
 همچنان هستان هست و بودگان بوده ایم ، ای مرد
نه چو آن هستان اینک جاودانی نیست
افسری زروش هلال آسا ، به سر هامان
ز افتخار مرگ پاکی ، در طریق پوک
 در جوار رحمت ناراستین آسمان بغنوده ایم ، ای مرد
که دگر یادی از آنان نیست
 ور بود ، جز در فریب شوم دیگر پاک جانان نیست
 گفت و گو از پاک و ناپاک است
ما به هست آلوده ایم ، ای پاک! و ای ناپاک
پست و ناپاکیم ما هستان
گر همه غمگین ، اگر بی غم
 پاک می دانی کیان بودند ؟
آن کبوترها که زد در خونشان پرپر
 سربی سردی سپیده دم
بی جدال و جنگ
 ای به خون خویشتن آغشته گان کوچیده زین تنگ آشیان ننگ
ای کبوترها
 کاشکی پر می زد آنجا مرغ دردم ، ای کبوترها
که من ارمستم ، اگر هوشیار
گر چه می دانم به هست آلوده مردم ، ای کبوترها
 در سکوت برج بی کس مانده تان هموار
نیز در برج سکوت و عصمت غمگینتان جاوید
های پاکان ! های پاکان ! گوی
می خروشم زار

مهدی اخوان ثالث

چرا از مرگ می ترسید

چرا از مرگ می ترسید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
مپندارید بوم نا امیدی باز
به بام خاطر من می کند پرواز
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است
مگویید این سخن تلخ و غم انگیز است
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمی آرد
 مگر افیون افسونکار
نهال بیخودی را در زمین جان نمی کارد
مگر این می پرستی ها و مستی ها
 برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست
مگر دنبال آرامش نمی گردید
چرا از مرگ می ترسید
کجا آرامشی از مرگ خوش تر کس تواند دید
می و افیون فریبی تیزبال و تند پروازند
 اگر درمان اندوهند
خماری جان گزا دارند
نمی بخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هوشیاری نمی بیند
چرا از مرگ می ترسید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه می دانید
بهشت جاودان آن جاست
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد در بستر گلوی مرگ مهربان آنجاست
 سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشی است
همه ذرات هستی محو در رویای بی رنگ فراموشی است
نه فریادی نه آهنگی نه آوایی
نه دیروزی نه امروزی نه فردایی
جهان آرام و جان آرام
زمان در خواب بی فرجام
خوش آن خوابی که بیداری نمی بیند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که ازآزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هر جا هر که را زر در ترازو زور در بازوست
جهان را دست این نامردم صدرنگ بسپارید
که کام از یکدیگر گیرند و خون یکدیگر ریزند
درین غوغا فرومانند و غوغا ها برانگیزند
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
 همه بر آستان مرگ راحت سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را فسانه می دانید
چرا زین خواب جان آرام شیرین روی گردانید
چرا از مرگ می ترسید

فریدون مشیری

خبر کوتاه

خبر کوتاه بود
 اعدامشان کنید
 خروش دخترک برخاست
 لبش لرزید
 دو چشم خسته اش از اشک پر شد
 گریه را سر داد
و من با کوششی پر درد اشکم را نهان کردم
چرا اعدامشان کردند ؟
 می پرسد ز من با چشم اشک آلود
عزیزم دخترم
 آنجا شگفت انگیز دنیایی ست
 دروغ و دشمنی فرمانروایی می کند آنجا
طلا : این کیمیای خون انسان ها
 خدایی می کند آنجا
شگفت انگیز دنیایی که همچون قرنهای دور
 هنوز از ننگ آزار سیاهان دامن آلوده ست
 در آنجا حق و انسان و حرفهایی پوچ و بیهوده ست
 در آنجا رهزنی آدمکش خونریزی آزاد است
 و دست و پای آزادی ست در زنجیر
عزیزم دخترم
 آنان
 برای دشمنی با من
برای دشمنی با تو
برای دشمنی با راستی
اعدام شان کردند
و هنگامی که یاران
با سرود زندگی بر لب
به سوی مرگ می رفتند
امیدی آشنا می زد چو گل در چشم شان لبخند
به شوق زندگی آواز می خواندند
 و تاپایان ره راه روشن خود با وفا ماندند
عزیزم
 پاک کن از چهره اشکت را ز جا برخیز
 تو در من زنده ای من در تو ما هرگز نمی میریم
 من و تو با هزاران دگر
 این راه را دنبال می گیریم
از آن ماست پیروزی
از آن ماست فردا با همه شادی و بهروزی
عزیزم
 کار دنیا رو به آبادی ست
 و هر لاله که از خون شهیدان می دمد امروز
 نوید روز آزادی ست

هوشنگ ابتهاج

سرو

در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
خفته در خاک کسی
زیر یک سنگ کبود
 دردل خاک سیاه
 می درخشد دو نگاه
که به ناکامی ازین محنت گاه
 کرده افسانه هستی کوتاه
باز می خندد مهر
باز می تابد ماه
باز هم قافله سالار وجود
 سوی صحرای عدم پوید راه
با دلی خسته و غمگین همه سال
دور از این جوش و خروش
می روم جانب آن دشت خموش
تا دهم بوسه بر آن سنگ کبود
تا کشم چهره بر آن خاک سیاه
وندرین راه دراز
 می چکد بر رخ من اشک نیاز
 می دود در رگ من زهر ملال
 منم امروز و همان راه دراز
منم اکنون و همان دشت خموش
 من و آن زهر ملال
من و آن اشک نیاز
بینم از دور در آن خلوت سرد
در دیاری که نجنبد نفسی از نفسی
ایستادست کسی
روح آواره کسیت
پای آن سنگ کبود
که در این تنگ غروب
پر زنان آمده از ابر فرود
می تپد سینه ام از وحشت مرگ
 می رمد روحم از آن سایه دور
می شکافد دلم از زهر سکوت
مانده ام خیره به راه
نه مرا پای گریز
نه مرا تاب نگاه
شرمگین می شوم از وحشت بیهوده خویش
سرو نازی است که شاداب تر از صبح بهار
قد برافراشته از سینه دشت
سر خوش از باده تنهایی خویش
شاید این شاهد غمگین غروب
چشم در راه من است
شاید این بندی صحرای عدم
با منش سخن است
من در این اندیشه که این سرو بلند
وینهمه تازگی و شادابی
در بیابانی دور
که نروید جز خار
که نتوفد جز باد
 که نخیزد جز مرگ
که نجنبد نفسی از نفسی
غرق در ظلمت این راز شگفتم ناگاه
خنده ای می رسد از سنگ به گوش
سایه ای می شود از سرو جدا
در گذرگاه غروب
در غم آویز افق
لحظه ای چند بهم می نگریم
سایه می خندد و می بینم وای
مادرم می خندد
مادر ای مادر خوب
این چه روحی است عظیم
 وین چه عشقی است بزرگ
که پس از مرگ نگیری آرام
تن بیجان تو در سینه خاک
به نهالی که در این غمکده تنها ماندست
باز جان می بخشد
قطره خونی که به جا مانده در آن پیکر سرد
سرو را تاب و توان می بخشد
شب هم آغوش سکوت
می رسد نرم ز راه
من از آن دشت خموش
 باز رو کرده به این شهر پر از جوش و خروش
می روم خوش به سبکبالی باد
همه ذرات وجودم آزاد
 همه ذرات وجودم فریاد

فریدون مشیری

ای واژه خجسته آزادی

ای واژه خجسته آزادی
با این همه خطا
 با این همه شکست که ماراست
 آیا به عمر من تو تولد خواهی یافت 
 خواهی شکفت ای گل پنهان
 خواهی نشست آیا روزی به شعر من
آیا تو پا به پای فرزندانم رشد خواهی داشت 
 ای دانه نهفته
 آیا درخت تو
 روزی در این کویر به ما چتر می زند ؟
گفتم دگر به غم ندهم دل ولی دریغ
غم با تمام دلبریش می برد دلم
 فریاد ای رفیقان فریاد
 مردم ز تنگ حوصلگی ها دلم گرفت
وقتی غرور چشمش را با دست می کند و کینه بر زمین های باطل
می افکند شیار
 وقتی گوزنهای گریزنده
 دل سیر از سیاحت کشتارگاه عشق
 مشتاق دشت بی حصار آزادی
همواره
در معبر قرق
قلب نجیب خود را آماج می کنند
غم می کشد دلم
غم می برد دلم
 بر چشم های من
غم می کند زمین و زمان تیزه و تباه
 آیا دوباره دستی
از برترین بلندی جنگل
از دره های تنگ
صندوقخانه های پنهان این بهار
از سینه های سوخته صخره های سنگ
گل خارهای خونین خواهد چید 
 آیا هنوز هم
 آن میوه یگانه آزادی
 آن نوبرانه را
باید درون آن سبد سبز جست و بس
با باد شیونی است
در بادها زنی است که می میرد
 در پای گاهواره این تل و تپه ها
 غمگین زنی است که لالایی می گوید
ای نازینن من گل صحرایی
 ای آتشین شقایق پر پر
 ای پانزده پر متبرک خونین
بر بادرفته از سر این ساقه جوان
 من زیست می دهم به تو در باغ خاطرم
 من در درون قلبم در این سفال سرخ
عطر امیدهای تو را غرس می کنم
من بر درخت کهنه اسفند می کنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام
گفتم نمی کشند کسی را
گفتم به جوخه های آتش
 دیگر نمی برندش کسی را
 گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
 دور از نگاه غمزده تان هرزه گوی من
به پگاه می برند
 بی نام می کشند
خاموش می کنند صدای سرود و تیر
این رنگ بازها
 نیرنگ سارها
گلهای سرخ روی سراسیمه رسته را
 در پرده می کشند به رخسار کبود
بر جا به کام ما
گل واژه ه ای به سرخی آتش به طعم دود

سیاوش کسرایی

دکتر محمد مصدق

یکی از راه کار ها ی حاکمان
 برای استمرار  قدرت مسخ کردن
 چهره بزرگان و برجستگان تاریخ آن
مرز و بوم است کسانی که با قطره قطره
 خون خویش با تمامی وجود خویش در  راه
آزادی و عدالتخواهی و استقلال طلبی گام برداشته اند 
و حاکمان در این رهگذر هماره از تاریخ نگاران یاری جسته اند ؛ تاریخ نگارانی
 که همواره در خدمت خداوندگاران زر و زور بوده. ولی هر از چندگاهی شاید در پی تحولات اجتماعی ؛ سیاسی
یا جرقه های آزادی در برهه ایی
 از زمان تاریخ چهره حقیقی خویش را  نقاب از صورت
 بر کشیده وحقایق پنهان را برای اندک مدتی کوتاه همانند شهاب سنگی گذرا به
 مردمان بی جاه و مقام نمایانده است.دکتر مصدق یکی از این بزرگ مردان راه آزادی است
 که از این مهم بدور نمانده

ع.سربدار


در هوای مانده مرداد ؛ رادمردی بود
اندر او اندوه سردی بود
او به جان خدمتگزار باغ آتش بود
او همان یکه سوار عرصه شعر سیاوش آرش بود
خسته از دیروز
زخمی امروز
مانده از فردا
در دلش افسوس
بر لبانش آه
در سرش اندیشه یک راه
کاش می شد
بار دیگر
در پی  پیکار دیگر
در پس تکرار دیگر
با نشانش
با کمانش
با کلامش
ملتش آزاد سازد
خدعه ها بر باد سازد
با کمانش
تیر را
این سو
به روی نارفیقان ؛مردم فریبان ؛ کهنه پوشان ؛ کینه توزان
مردمان دشمن مردم
رها سازد
می توانست او اگر می خواست
خون ریزد
نا کسان بر دار آویزد
یا نشان بردگی بر خود بیاویزد
اما........... قهرمان است او
ملتی را میهمان است او
می توانست او اگر می خواست
مردمان همراه سازد
مردمان بیدار سازد
در پی پیکار سازد
لیک می دانست
مردمان خود بباید بیدار گردند
در پی پیکار گردند
می توانست او اگر می خواست
نشان بندگی بر خود بیاویزد
باغ آتش را بهم ریزد
اما .......... قهرمان است او
ملتی را میزبان است او

سروده دوست عزیزم
بهزاد.شاهرخ

برای بزرگ مرد و آزاد مرد تاریخ ایران دکتر محمد مصدق

به استقبال غزل حافظ

درون معبد هستی
بشر در گوشه محراب خواهش های جان افروز
نشسته در پس خوشه سجاده صد نقش حسرتهای هستی سوز
به دستش خوشه پر بار تسبیح تمناهای رنگارنگ
نگاهی می کند سوی خدا از آرزو لبریز
به زاری از ته دل یک دلم میخواست میگوید
شب و روزش دریغ رفته و ایکاش آینده است
من امشب هفت شهر آرزوهایم چراغان است
زمین و آسمانم نورباران است
کبوترهای رنگین بال خواهش ها
بهشت پر گل اندیشه ام را زیر پر دارند
صفای معبد هستی تماشایی است
 ز هر سو نوشخند اختران در چلچراغ ماه میریزد
جهان در خواب
تنها من در این معبد در این محراب
دلم میخواست بند از پای جانم باز می کردند
 که من تا روی بام ابرها پرواز می کردم
 از آنجا با کمند کهکشان تا آستان عرش می رفتم
در آن درگاه درد خویش را فریاد میکردم
که کاخ صد ستون کبریا لرزد
مگر یک شب ازین شبها ی بی فرجام
ز یک فریاد بی هنگام
به روی پرنیان آسمانها خواب در چشم خدا لرزد
دلم میخواست دنیا رنگ دیگر بود
خدا با بنده هایش مهربان تر بود
ازین بیچاره مردم یاد می فرمود
دلم میخواست زنجیری گران از بارگاه خویش می آویخت
که مظلومان خدا را پای آن زنجیر
ز درد خویشتن آگاه می کردند
چه شیرین است وقتی بیگناهی داد خود را از خدای خویش می گیرد
چه شیرین است اما من
دلم میخواست اهل زور و زر ناگاه
ز هر سو راه مردم را نمی بستند و زنجیر خدا را برنمی چیدند
دلم میخواست دنیا خانه مهر و محبت بود
دلم میخواست مردم در همه احوال با هم آشتی بودند
طمع در مال یکدیگر نمی بستند
مراد خویش را در نامرادی های یکدیگر نمی جستند
ازین خون ریختن ها فتنه ها پرهیز می کردند
چو کفتاران خون آشام کمتر چنگ و دندان تیز می کردند
چه شیریناست وقتی سینه ها از مهر آکنده است
چه شیرین است وقتی آفتاب دوستی در آسمان دهر تابنده است
چه شیرین است وقتی زندگی خالی ز نیرنگ است
دلم میخواست دست مرگ را از دامن امید ما کوتاه می کردند
در این دنیای بی آغاز و بی پایان
در این صحرا که جز گرد و غبار از ما نمی ماند
خدا زین تلخکامی های بی هنگام بس می کرد
نمی گویم پرستوی زمان را در قفس می کرد
نمی گویم به هر کس عیش و نوش رایگان می داد
همین ده روز هستی را امان می داد
دلش را ناله تلخ سیه روزان تکان میداد
دام میخواست عشقم را نمی کشتند
صفای آرزویم را که چون خورشید تابان بود میدیدند
چنین از شاخسار هستیم آسان نمی چیدند
گل عشقی چنان شاداب را پرپر نمی کردند
به باد نامرادی ها نمی دادند
 به صد یاری نمی خواندند
به صد خواری نمی راندند
چنین تنها به صحراهای بی پایان اندوهم نمی بردند
دلم میخواست یک بار دگر او را کنار خویشتن می دیدم
به یاد اولین دیدار در چشم سیاهش خیره می ماندم
دلم یک بار دیگر همچو دیدار نخستین پیش پایش دست و پا میزد
شراب اولین لبخند در جام وجودم های و هو میکرد
غم گرمش نهانگاه دلم را جستجو می کرد
دلم میخواست دست عشق چون روز نخستین هستی ام را زیر و رو میکرد
دلم میخواست سقف معبد هستی فرو میریخت
پلیدی ها و زشتی ها به زیر خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا میکرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد
بهشت عشق می خندید
به روی آسمان آبی آرام
پرستو های مهر و دوستی پرواز می کردند
به روی بامها ناقوس آزادی صدا می کرد
مگو این ‌آرزو خام است
مگو روح بشر همواره سرگردان و ناکام است
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد
 وگر این آسمان در هم نمی ریزد
بیا تا ما فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
به شادی گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم

فریدون مشیری

عروس وطن

نیمه شبم رادر گریز از خود ؛ از تنهایی در حال به تاریخ شعرای
 این مرز و بوم پناه جستم که به ناگه چشمم به این شعر افتاد
که در سال ۱۳۲۱ توسط داراب افسر بختیاری سروده شده .پنداشتم
 که زبان حال این زمان است؛ ویا نه؛ ما در ان زمان  زندگی ؛ نه روز مرگی  میکنیم
 و سال ؛ سال ۱۳۸۴  است ؛ نه ؛ ۱۳۲۱ نه ؛ ۱۳۸۴ مگر فرقی هم می کند
زمانی  اسکندر تخت جمشیدمان را به آتش حسادت می کشد به خاطر معشوقه اش
و زمانی  انرا  به زیر آب مدفون خواهندش  به خاطراینکه میتوانند
واین شاید از بخت یاری ماست که ازآن زمان  تا به حال؛ وطنمان همواره 
 در هجوم تند باد های هولناک وتاخت وتاز سرکشان و طاغیان
 قرار بگیرید ؛ و همواره تکرار کند تاریخمان  حرکتش را به قهقرا 

ع.سربدار


عروس وطن

سیم بری از لب دریا رسید 
از تو چه پنهان کمرم را برید
از مژه اش خنجر خونریز داشت
 روی خوش وموی دلاویز داشت
هر طرف آن ماه جبین می گذشت 
رهزن دل؛  آفت دین می گذشت   
صورت او چون مه تابنده بود
راستی او عمر شتابنده بود
داشت دو ابرو چو دو شمشیر تیز
تا بکند پیکر من ریز ریز
رنگ رخش  همچو رخ ارغوان
ناز وکرشمه به رکابش روان
صحبت او صحبت  جان پرور است
صحبت خوبان سخنی دیگر است
غمزه او بر دلم آشوب کرد
با دل من کرد ولی خوب کرد
بوالعجب این بود که آزرده بود
زار وسر افکنده وپژمرده بود
روح و روانش همه پر درد بود
رنگ رخش چون رخ من زرد بود
تو وسیاهی به سر افکنده بود
دست بلورین به بر افکنده بود
گریه کنان ماه ختن می گذشت
مویه کنان از بر من  می گذشت
گفتمش ای نور دل و دیده ام
ای بت عیار ستم دید ه ام
از چه سبب چهره تو زرد شد
وین دل پر مهر تو پر درد شد
لطف کن ونام بیان کن به من
گفت : مرا نام ؛ عروس وطن
گفتمش : از چیست ترا قیل وقال
گفت : بنالم ز فراق شما
گفتمش : این دیده گریان زچیست
ناله تو وین دل بریان ز چیست
گفت :  بنالم زمآل شما
گریه من هست به حال شما
سست شده پایه فرهنگیان
رفته به گل پای خر لنگیان
مثل فلانی که شده کاسه لیس
بند قبایش بود از انگلیس
دستکشش مال پروسی بود
پای چپش چکمه روسی بود
ملت ایران که همه بنده اند
بنده بی مزد سر افکنده اند
تخم نفاقی است که خود کاشتیم
این ثمر از اوست که برداشتیم
زلف همی کند وهمی داد  باد
زد  به سر و گفت :کنید
 اتـحـ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــاد

برگزیده از دیوان
داراب افسر بختیاری
                

قدرت وقلم

وچه زیبا نبشته ای  است
 قدرت و قلم
به آنان که در راه انجام  رسالتشان در مقابل قدرت قلم زدند
وقلم هاشان را بشکسته بر دار دیدیم 
وما نیز ادای دین کردیم
وچشمانمان را فرو بستیم
و گذر کردیم وبر خود باوراندیم
که چیزی ندیده ایم در گذر عمرمان
وخموشی گزیدیم و مصلحت را پناه جستیم
و حقیقت را کتمان کردیم
ودر سایه تقیه جانمان را خانه گزیدیم
تا در این چند روزه ی دنیا 
سر در خاک جهالت چند روزی را 
امان طلبیم

ع.سربدار

پنداشت او قلم
 در دستهای مرتعشش
باری عصای حضرت موساست
می گفت
 اگر رها کنمش اژدها شود
 ماران و مور های
 این ساحران رانده وامانده را
فرو بلعد
می گفت
و ز هیبت قلم
فرعون اگر به تخت نلرزد
دیگر جهان ما به چه ارزد
بر کرسی قضا و قدر
قاضی
 بنشسته با شکوه خدایان تندخو
تمثیل روزگار قیامت
انگشت اتهام گرفته به سوی او
برخیز
 از اتهام خود اینک دفاع کن
این آخرین دفاع
پیش از دفاع زندگیت را وداع کن
می گفت
امان دهید
 تا آخرین سپیده
 تا آخرین طلوع زندگیم را
نظاره گر شوم
 پیش از سپیده دم که فلق در حجاب بود
 بر گرد گردنش اثری از طناب بود
و چشمهای بسته او غرق آب بود
 در پای چوب دار
هنگام احتضار
 از صد گره گرهی نیز وا نشد
 موسی نبود او
 دردستهای او قلمش اژدها نشد 

حمید مصدق

زنی را

شب نویس مان را
باشعری از خانم فریبا شش بلوکی
شاعر معاصر که اجازه درج شعرشان را در این پست به من دادند
ودر واقع شعر نه که درد نویسی از وضعیت زنان جامعه  امروز
 ماست بیاغازیدیم تا باشد آنروز که نبینیم دگر این روز ها را
که زنانمان را در بند فقر و زور وجهل اسیر

ع.سربدار


زنی را می شناسم من
که شوق بال و پر دارد
ولی از بس که پر شور است
دو صد بیم از سفر دارد

زنی را می شناسم من
که در یک گوشه ی خانه
میان شستن و پختن
درون آشپزخانه

سرود عشق می خواند
نگاهش ساده و تنهاست
صدایش خسته و محزون
امیدش در ته فرداست

زنی را می شناسم من
که می گوید پشیمان است
چرا دل را به او بسته
کجا او لایق آنست

زنی هم زیر لب گوید
گریزانم از این خانه
ولی از خود چنین پرسد
چه کس موهای طفلم را
پس از من می زند شانه

زنی آبستن درد است
زنی نوزاد غم دارد
زنی می گرید و گوید
به سینه شیر کم دارد

زنی را با تار تنهایی
لباس تور می بافد
زنی در کنج تاریکی
نماز نور می خواند

زنی خو کرده با زنجیر
زنی مانوس با زندان
تمام سهم او اینست
نگاه سرد زندانبان

زنی را می شناسم من
که می میرد ز یک تحقیر
ولی آواز می خواند
که این است بازی تقدیر

زنی با فقر می سازد
زنی با اشک می خوابد
زنی با حسرت و حیرت
گناهش را نمی داند


زنی واریس پایش را
زنی درد نهانش را
ز مردم می کند مخفی
که یک باره نگویندش
چه بد بختی چه بد بختی

زنی را می شناسم من
که شعرش بوی غم دارد
ولی می خندد و گوید
که دنیا پیچ و خم دارد

زنی را می شناسم من
که هر شب کودکانش را
به شعر و قصه می خواند
اگر چه درد جانکاهی
درون سینه اش دارد

زنی می ترسد از رفتن
که او شمعی ست در خانه
اگر بیرون رود از در
چه تاریک است این خانه

زنی شرمنده از کودک
کنار سفره ی خالی
که ای طفلم بخواب امشب
بخواب آری
و من تکرار خواهم کرد
سرود لایی لالایی

زنی را می شناسم من
که رنگ دامنش زرد است
شب و روزش شده گریه
که او نازای پردرد است

زنی را می شناسم من
که نای رفتنش رفته
قدم هایش همه خسته
دلش در زیر پاهایش
زند فریاد که بسه

زنی را می شناسم من
که با شیطان نفس خود
هزاران بار جنگیده
و چون فاتح شده آخر
به بدنامی بد کاران
تمسخر وار خندیده

زنی آواز می خواند
زنی خاموش می ماند
زنی حتی شبانگاهان
میان کوچه می ماند

زنی در کار چون مرد است
به دستش تاول درد است
ز بس که رنج و غم دارد
فراموشش شده دیگر
جنینی در شکم دارد

زنی در بستر مرگ است
زنی نزدیکی مرگ است

سراغش را که می گیرد
نمی دانم؟
شبی در بستری کوچک
زنی آهسته می میرد

زنی هم انتقامش را
ز مردی هرزه می گیرد
...
زنی را می شناسم من


با تشکر فراوان از

خانم:فریبا شش بلوکی

باد های گزنده

باد های گزنده خواب سنگین
را بر آشفت وزخم های چرکین سر باز کرد
و من چون هیولائی در درازترین شب قطبی
 از انجماد قامت کشیدم
وچشم هایم را به دنبال شرق گمشده در آفاق گرداندم
و ذهنم را در جستجوی گذشته کاویدم
چون پلنگی زخمی در محبت خوف انگیز بیشه ها
کوهها را آواز دادم؛ دشتها را آواز دادم
از ابر و باد وآسمان وزمین یاری خواستم
بر ساحل متروک گام نهادم
 وبا هر موج دریا را فریاد کردم
ونام ونشان خود را پرسیدم 
و تنها..........! پژواک صدایم را از کوهساران شنیدم

دکتر سعیدی سیرجانی


 کسانی گویندم هی فلانی  چه باید کرد؟ همه را میدانیم
 کسانی گویندم به عمل کار بر اید به سخن دانی نیست
کسانی به تمسخر  نیشتر بر دل مان میزنند 
کسانی تشنه دانستن
 وکسانی نیز دم به تحسین و دمت گرم و سرت خوش باد
  که معلومم نیست این سر بر این تن  بماند یا نه ؟و در این میان باید گفت
رسالت ما بیداری  است و بر آشفتن خواب خواب زدگان 
  ومن گویم انتخاب ره  با شماست
 وظیفه ورسالت ما بیداری است ؛ حرکتی  زینب وار
 دگر آنکه به اندازه هر فردی راهی است وصعود به قله کوهی را ماند
 که راه های بسیار دارد؛ ؛بنا به اقتضای شرایط زمانی و مکانی
هر فرد؛ انتخاب ره با اوست
وتعین راه به قید کشاندن است ؛ و تقلید ومقلد گشتن
که خود نیز توهینی است به شعور مان
و نشان دادن راه وچاه و تمیز دادن آنها از هم
 در مقام ما نیست ؛که خود نیز تا بدینجا رسیده ام
 که سجایای انسانی را بر لذایذ دنیوی ترجیح داده ام
و بهشت زمین را کویری بینم که  نروید در
آن جز خار وخس.که زمین هدف نیست
منزلگه ما نیست ؛راهیست بسوی خود شدن
 راهیست  بسوی رسیدن به وصال یار
که بازگشت مان همه بسوی اوست
کفتری  را مانیم که صبح از بام خانه
برمیخیزد وشبان گاهان بر آن بام
بنشیند

ع.سربدار

چون از تونل وحشت زمان
هراسان می گذرم
همه جا را پر از تاریکی می بینم
وقطاری می بینم
پر از ارواح خبس
که می برد شیاطین را
وریل ها را دیدم همانند پیچک ها
بسته به دور دست وپای احساس
وسیاهی وظلمت را
و غباری از توهم را دیدم
و از ان دور افق پیدا بود
من شرارت را دیدم
که گسترد سایه شوم اش را بر روی بشر
بشریت را دیدم خوار
من حلقه های دیدم
بسته بر پای بشر
وپر از نفرت وکین
من کسی را دیدم که له له میزد
وبزاقش به زمین می افتاد
وسیاهی میزاد
لاشخوری دیدم من
فرو می داد محبت را؛ نور را
و روزگار که میرفت
تا عرش گرسنگی
من نوزادانی دیدم
که هنوز به دنیا نیامده سقط شدند
و فقر را دیدم
وعدم را دیدم
من چیز ها دیدم
و سکوت هایی خوف ناک
بلندتر از فریاد
همه را با گوش دلم بشنیدم
که میسوزاند ذهن بشریت را

اعظم عباسی

فریاد

قبل از به رشته در آوردن این چرکنویس ؛ نه بخاطر توجیه کارم
که هیچگاه حقیقتی رافدای مصلحتی نکرده ام ؛ لازم دیدم
اعلام کنم بیانم از درج این شعر  نه مذهبی است که 
 شاعر  این شعر مطرح نموده .که مذهب ؛جدای از مذهب داران است
 بلکه جیره خواران دینند؛ و با دیدگاه شاعرش هم  کارم
 نیست که هر کسی در طریقت ما آزاد است و مسئول
 اعمال وگفتار  وکردار  خویش.باری غم  ما ؛ درد ما 
درد و غم ما نیست.درد کودکانی است که تکدی را همراه
والدین شان تمرین می کنند. درد کسانی است که برای
درمان بیماری خویش ؛ چاره ای جز تحمل درد  ندارند
نه بخاطر صلابتشان بلکه بخاطر بی پولی شان. درد ژاله هاست
در پست های قبلی نیز گفته ام درد حلبی آباد ها  وگود نشینان هاست
آن هم در نظامی که پرچم اسلام را به دوش میکشد و 
بهای ننگین کار هایشان  بنام دین  ومذهب تمام میشود
آری درد این است ؛در جواب دوستانی که گله مندند
از مطالب این وب که چرا دنیای شیرین شان را به کویری
تبدیل میکنم. میگویم که هر گز شب سرد زمستانی را  
در پیادرو ها بخواب بسر برده اید؛ هرگز غم نان فرزندانتان را بر گرده کشیده اید
هر گز برای فرزند مریض تان در بیمارستان به خاطر نداشتن پول ویزیت 
مجبور بوده اید ...... از چه بگویم که ...؟ بس است دیگر؛خفه شوم بهتر است تا با زگویم
آری به خود آییم که فردا باید پاسخگوی اعمال
خویش باشیم .دین ما ؛ شریعت ما ؛ بر اساس عدالت
برابری ؛ وآزادی است. که همان  پیام اور بزرگ وخاتم انبیا
برای رهایی انسان های در جهل و زور به هدیه آورد.
و در طول جریان تاریخی اش به قول علی بزرگ پوستین وارونه اش را به تنش 
کرده اند. 

ع.سربدار

فریاد

پرسندکه چرا شعر تو فریاد وغمین است
پرسند که چرا خشم تو از مذهب ودین است

پرسند که چرا حرف تو از میهن وخاک است
پرسند که چرا جنگ تو با مرتجعین است

آری سخن از میهن و قهر و غم و درد است
دردی که حضورش به تجلی و یقین است

تا مام وطن در تعب و غرق به خون است
تا  عاقبت  ملت  آزاده  چنین  است

تا حرمت تاریخی میهن به سقوط است
تا فکرت انسان به کف مذهب ودین است

تا قدر نگین بر سر بازار نگون است
تا سنگ سیه جایگه اش جای نگین است

تا این همه آواره ز ما گرد جهان است
تا این همه طوفان  و خطر ها به کمین است

تا آن همه دل در وطن من نگران است
تا آن همه خونی که هدر فرش زمین است

تا غائله را قدرت بیگانه پناه است
تا قافله را راهزن دیرینه امین است

تا خانه که میراث تباران من و تو است
در دست تبهکار ترین قوم لعین است

غم در لب وچشمان ودلم شاه نشین است
حرفم همه از مردم وایران حزین است

خشمم زفقیهان ستمکار وزدین است
شعرم همه فریادو همین است وهمین است

سیاوش لشکری : ۱۳۶۵

ندای وجدان

شب  و روز همچو دو موش سپید وسیاه
مشغول  جویدن  ریسمان  زندگیمان
وما غرق در روزمرگی ....   به دور از حقیقت زندگی
ودر این میان هر از چند گا ه جرقه ای ؛ نهیبی 
از درون وجدان  به خواب رفته مان ؛ به زیر صد ها خرمن
کفری که پوشاننده حقیقت زندگیمان
شب ها را به روز  و روزها را به شب میرسانیم
 بی هیچ اندیشه ای
بدون آنکه در مخیله مان خطور کند که در همسایگی مان
شبی را به روز رسانده اند کسانی ؛ که در سفره شان نان نبود
یا که شوی فلان زن که اسیر جهل است
در تب  بیکسی خویش بسوخت
و نگاه هوس انگیز  طفلی بر سینه بی شیر مادر
 یا که خود فروشی دخترکی  پنهانی
 درپی پولی شاید
یا که در دام کثیف هوسی  افتادست 
چرکنویس زندگی مان را هزاران بار ورق میزنیم و
  با خود وعده می دهیم ؛تا به خود آییم 
اما ........امان از جرثو مه های کثیفی
 که روح پاک خداوندی را در وجودمان به تمسخرگرفته اند 
روزمرگی مان امان نمیدهد


ع.سربدار

*****************



یک نظر آلاله ها را درک کن
دشمنی با غنچه ها راترک کن

یک نظر از شور یک شاعر بگو
راز غمگین بودن او را بجو

یک نظر با خود بگو آدم شدی
مثل عطر یاس  یا مریم شدی

هر گز آیا با خدا حرفی زدی
با نزول گریه ها حرفی زدی

یک نظر از عشق صحبت کرده ای
مثل یک پروانه همت کرده ای

هر گز آیا این دلت عاشق شده
با عروج ناله ها صادق شده

هر گز آیا آشنایی دیده ای
یک دل پاک خدایی دیده ای

هر گز آیا با گلی خندیده ای
با نشاط بلبلی خندیده ای

هر گز آیا پاک گشتی مثل برف
گشته ای پنهان میان راز حرف

هرگز آیا آسمانی گشته ای
در بهاران جاودانی گشته ای

هر گز از دل بی وفایی دیده ای
جز سرای خویش جایی دیده ای

ما در این دنیا چه سرگردان شدیم
در میان های وهوی پنهان شدیم

لا اقل یک لحظه شیدایی شویم
عاشق یک روی زیبایی شویم

ما در این دنیا بدان مجنون شدیم
هم نوای درد نا میمون شدیم

لیک هرگز فکر باران بوده ای
فکر آواز هزاران بوده ای

هیچ آیا مثل دریا بوده ای
در میان خواب ورویا بوده ای

ما چه اندازه به دور از باوریم
در صف انسان شدن ما آخریم

ما چه اندازه شکوفا گشته ایم
غرق صد راز  ومعما گشته ایم

ما چه اندازه شقایق می شویم
با غم وغصه موافق می شویم

ما چه غافل از وجود شبنمیم
تا  چه اندازه به فکر مریمیم

ما در این دنیا چه نا زیبا شدیم
با وجود لاله ها تنها شدیم


اعظم عباسی
 

فعل مجهول

آغازیدیم صبحی دگر  رادر شروع ماهی نو
-------------------------------------
آنان آرام غنوده اند ؛ آن بزرگ ایزدان
میله ها فروکشیده  شده ؛ تیرها پرتاب  گردیده اند
تود ه ها و خلایق آرمیده اند 
در خوابی عمیق و خوش
دروازه های باز بسته شده اند
خورشید ؛ ماه ؛ آشوب ؛ عشق
در آسمان آرمیده ؛ به خواب رفته اند
کرسی قضاوت  اکنون خالی است
زیرا هیچ ایزدی اکنون بر سر کار نیست
شب پرده فرو کشیده است

این شعر خانم بهبهانی راحول وهوش سال های ۵۴ خواندم 
وخاطره تلخش هنوز بر اعصاب وروانم جاریست
بیان واقعیت هایی که هنوز از آن سال تا کنون در متن 
جامعه ما وجود دارد
حلبی آباد های تهران ؛ گود عباسی یا خیلی جا های دیگر
مهم این است که هنوز وجود دارد
و ما بدان می اندیشیم که معشوقه مان امروز ........ بماند

جای شرمندگیست


ع.سربدار


***************

 بچه ها  ــ صبحتان بخیر ؛ سلام
در س امروز  فعل  مجهول  است
فعل  مجهول چیست  می دانید
نسبت  فعل ما به مفعول  است

در   دهانم  زبان   چو   آویزی
در  تهیگاه  زنگ  ؛  می لغزید
صوت  ناسازم  آنچنان  که مگر
شیشه بر روی سنگ می لغزید

ساعتی  داد  آن  سخن  دادم
حق   گفتار   را   ادا   کردم
تا  ز  اعجاز  خود   شوم آگاه
ژاله  را زان  میان صدا  کردم

ژاله  از درس  من  چه  فهمیدی
پاسخ  من سکوت  بود و سکوت
ده  جوابم  بده  کجا  بودی
رفته  بودی  به  عالم  حپروت

خنده  دختران  و  غرش  من
ریخت  بر فرق ژاله ؛ چون باران
لیک  او  بود  غرق حیرت خویش
غافل  از  اوستا د  و  از  یاران

خشمگین ؛ انتقام جو ؛ گفتم
بچه ها ! گوش ژاله سنگین است
دختری  طعنه  زد  که ؛  نه خانم
درس در گوش ژاله یاسین است

با ز هم  خنده ها  و همهمه ها
تند  و پیگیر  می رسد به گوش
زیر  آتشفشان  دیده ی  من
ژاله  آرام  بود  و  سرد  و  خموش

رفته  تا  عمق  چشم  حیرانم
آن  دو  میخ  نگاه  خیره ی  او
موج زن ؛ در  دو  چشم  بی گنهش
رازی  از  روزگار  تیره ی  او
 
آنچه  در  آن  نگاه  می خواندم
قصه ی غصه بو د و حرمان بود
ناله ای  کرد  و  در  سخن  آمد
با  صدایی  که  سخت  لرزان بود

فعل  مجهول فعل آن پدری است
که  دلم  را  ز  درد ؛  پر  خون کرد
خواهرم  را  به  مشت  و سیلی  کوفت
مادرم  را  ز  خانه  بیرون  کرد

شب  دوش  از  گرسنگی  تا صبح
خواهر  شیر  خوار  من  نالید
سوخت  در  تاب  تب  برادر  من
تا  سحر  در  کنار  من  نالید

در غم آن  دو  تن ؛ دو  دیده ی  من
این  یکی  اشک بود  و  آن  خون بود
 مادرم  را  دگر   نمی دانم
که کجا رفت و  حال او چون بود

گفت و نالید آنچه باقی ماند
هق هق گریه بود  و ناله ی  او
شسته می شد به قطره های سرشک
چهره  همچو  برگ  لاله ی  او

ناله  من  به  ناله اش  آمیخت
که :  غلط  بود  آن چه من گفتم
درس  امروز  ؛   قصه ی  غم  توست
تو  بگو  !  من چرا سخن گفتم

فعل  مجهول ؛  فعل  آن پدری است
که  تو  را  بی گنا ه می سوزد
آن  حریق  هوس بود  که در او
مادری  بی پناه  می سوزد

شعر از
خانم سیمین بهبهانی

یاد باد

به پایان رسانیدیم آخرین روز امرداد را با شب نوشته هایمان
باشد که تا طلوع صبحی دیگر در شروع ماهی نو به تکرارآوریم
شب نویسی مان را..! که ما پاسدارحرمت شبی م
ونوید دهنده صبح صادقیم درسحرگه هان ؛ درطمطراق صبح  کاذب


اعظم عباسی

یاد باد از آرزوهای قدیم
از تمام   گفتگو های قدیم

یاد باد از عطر گلها ی بهار
از هوای تازه  آن  کوهسار

یاد   باد  از  باور   پروانه ها
از جنون وعشق آن دیوانه ها

یاد باد از شور و احساس و سرور
از تمام    لحظه های   غرق   نور

یاد   باد از طوطی شکر شکن
از   تمام    داستان    های   کهن

یاد   باد   از شمع   و گلهای   قشنگ
از  تمام   لحظه های   رنگ  رنگ

یاد   باد  از  بلبل  شیدای   مست
از همان   پروانه   یکتا  پرست

یاد   باد  از سرخی   دریای  عشق
از نگاه   پاک   و  پر معنای عشق

یاد   باد   از سبزی   برگ  درخت
از  خزان  و  موسم   مرگ   درخت

یاد   باد   از نور  و پرواز و صدا
از کبوتر های   زیبا  و  رها

یاد    باد  از  غنچه های   شادمان
از   تمام    نغمه های      جاودان

یاد   باد   از  سوز  و آه   سینه ها
از    حضور   روشن    آینه ها

یاد   باد   از عطر خوب   یاس ها
از   صفای   روشن    احساس ها

ع.سربدار

من تبسم را

بیاییم با نگاهی کودکانه به زندگی نظر
افکنیم ؛ که کودکان معصومند ؛ وبی ریا
نه مثل کاسب کاران رند وچاپلوس؛ وریا کار
اینان زندگیمان را در مسیری افکنده اند ؛ که حاصلش
لش بودن ودر یوزگی است ؛ بیاییم با تغییر مسیر زندگیمان
مشت محکمی بر دهان یاوه گویان وشب پرستان زنیم و به  آنان 
 بباورانیم ؛که علیرغم تمامی تلاششان ؛ ایمانی است ما را  که در طی هزاران
سال از گذشت تاریخ ایران زمین ؛ایرانی را نتوان ؛نه به زور ؛نه به زر ؛ نه به وعده
وفریب  وتهدید خریدنی است که بهای انسان فراتر از اینهاست
(جانمان را باید ؛ نفسهامان را )

من تبسم را تماشا کرده ام

اعظم عباسی

من هزاران موج زیبا دیده ام
من خروشی بی مها با دیده ام

من گل سرخی به چنگ آورده ام
بلبلی خوش آب ورنگ آورده ام

من تبسم را تما شا کرده ام
قلب خود را زود حاشا کرده ام

من غزل هایی چو در یا گفته ام
شعر هایی خوب  وزیبا گفته ام

من سرودی بس بهاری خوانده ام
نغمه هایی نغز وجاری خوانده ام

من نگاهی گرم وشیرین دیده ام
من هزاران عشق خونین دیده ام

من چو یک پروانه بی پروا شدم
حجم سبزی همچو یک رویا شدم

من کلافی دارم از امید ونور
میل هایی دارم از جنس بلور

بافتم پیراهنی از عشق ناب
تار وپودش از تبار آفتاب

آستینش  باشد از احساس پاک
نقش هایی از هزاران یاس پاک

جیبهایش جای  خواب اختران
مامنی امن از بر نیلوفران

دامنش پر باشد از صدها صدف
دکمه هایش پا به سر غرق شعف

من سراسر روح و هم باور شدم
من پر از الماس های تر شدم

من سراسر یک نگاه آتشین
من سرای اشک وآه آتشین

ابر رحمت بر سرم باریده است
عشق بر بال و پرم باریده است

شوق دیدار شقایق در سرم
آرزوی صیح صادق در سرم

من به دنبال شبی مهتابی ام
در پی یک باور  سرخابی ام

من پر از صد حرف پنهان در دلم
من پر از دریای دور از ساحلم

ع.سربدار

خاطره تلخ است

اعظم عباسی


دیده مان به شبنم نشسته
دل مان را نیز غباری از اندوه
 اندوهی دهشتناک
وخیال مان در انسوی
دیوارهای بلند زمان در خیالی مبهم
خاطره تلخ است ؛شیرین است
گس است؛بیاد می ماند
مرور میشود ؛ فراموش میشود؛ تداعی میشود
اول بار که گریستم ؛یادم نیست
گویندم زمانی بود ؛ زمان تولدم
مگر نه تولد و زندگی شیرین و زیباست پس چرا گریستم
اول بار که لبخند بر لبانم نقش بست؛ آنگاه بود که مادرم
در آغوشم کشید
اول بار که با عروسکانم سخن گفتم  یادم هست ؛ ولی
افسوس که ندانم چه گفتم
اول بار که دروغ گفتم کسی نفهمید
اول بار که چشمانم بر آسمان فتاد ؛ ابری بود؛بارانی بود
باران زیباست؛نه ؟ اول بار که باران خوردم؛ طعمش خوب بود
شیرین بود.اول بار که غروب شد؛ یادم هست؛ دلم گرفت ؛آه کشیدم
درد کشیدم؛ و دگرانم گفتند نقاش شده ام ؛ انتظار کشیدم؛جمعه شد
جمعه سپید است ؛روز تکامل آفرینش؛اما نه ..! خاطرات جمعه سیاه
اول بار که شعر گفتم صبح بود؛ اولین روز بهاربود؛ یادم هست ؛ زیبا بود
اول بار که آرزو کردم؛  بر ان خیال بودم که تحقق می یابد
در اولین باد رندگانی بر خویش لرزیدم ؛ سردم شد
اول بار که توپ بازی کردم؛ گل خوردم؛ سیب خوردم
یاد آدم افتادم؛ وی نیز به سبب خوردن سیب از بهشت مبهوط شد
ای کاش کسی نفهمد که من سیب خورده ام
اول بار که خوابیدم ؛ خواب نبود ؛ رویا نبود؛کابوس بود؛ کابوسی وحشتناک
شاعری خودش را دار زد
اول  رنگی را که دیدم ؛ رنگ بی رنگی بود ؛رنگ پاکی بود
رنگ خلوص؛ راستی می دانید ؟ رنگ بی رنگی ؛  چه رنگی است
اول بار که خاطره نوشتم آه ....! یادم نیست؛ خاطره ام آتش گرفته
سوخته است؛ خاکستر شده است  ؛ سرد شده است
ققنوس ازآن  تولد یافته است ؛ ققنوسی که افسانه شده است
خاطراتم گنگ است؛ مبهم است ؛ خاطره تلخ است
شیرین است ؛ گس است ؛ به یاد می ماند ؛ فراموش می شود
مرور می شود؛ تداعی می شود
اول بار که گریستم یادم نیست  ؛
اما گویندم  زمانی بود ؛ که تولد یافتم


ع.سربدار

مرثیه ای برای روز پدر

با سلام ودرود به تمامی دوستانی که تا کنون با نظرات پرمهرخود مرا در این رهگذر یاری نموده اند.
میخواستم روز پدررا تبریک گویم ولی دیدم رسانه های عمومی  کارشان را به خوبی انجام میدهند  ومضحک است نشخوار گفته های دیگران.....!بیکباره
 بیادعزیزانی افتادم که از محبت داشتن پدر بنا به
دست قضا محروم گشته اند وداغ از دست دادن
پدر دردی  بر سینه هاشان نهاده که همواره تا
به آخر عمر با خود بهمراه دارند . و بیاد پدرانی که در بندجهل وجور
اسیرند ودور از فرزندان خویش
پس بهتر دیدم مرثیه ای بنویسم
 بلکه مرحمی باشد بر دل داغ دیده آنها
که ما نیز بیاد این  عزیزان هستیم و در غم آنان نیز شریک. ومن نیز خود بعنوان پدر
 پدر ی که غریب هفده خزان است داغ از دست دادن
 پدرم را بر دوش میکشم ولی هیچگاه حضور پر مهر او را در کنار خود
فراموش نکرده؛ می دانم که چه سخت است دردی که درمانی ندارد.
این زندگی من است که همواره سنت شکن بوده ام 
پس بر من خرده مگیرید وبه بزرگی خود عفو نمایید

************

رفتی  وداغت به دل سنگین بود  
گریه ام چون آسمان غمگین بود

روح تو آبی تر از بابونه است
گریه ام بی رنگ تر از پونه است

روح من از غنچه ها دل تنگ تر
 یاد تو در خاطرم پر رنگ تر

بعد تو تنهاییم افزون شود
قلب لیلی صفتم مجنون شود

بعد تو آوای بلبل چون کلاغ
می رسد بر گوش من از متن باغ

قلب من مانند ابر نوبهار
قصه ها دارد ز روزی داغ دار

از چه رفتی بلبل زیبای من
هم نشین آبی دریای من

من به دور از عالم زیبای تو
غافل از شیدایی شبهای تو

من ندانستم دلت پر مهر بود
کشف این اسرار بعداز تو چه سود

ای پدر تو کوچ کردی از چه روی
راز هجران را دمی با من بگوی

من ندانستم که زیباتر شدی
از نگاه عشق دریا تر شدی

حیف قدرت را ندانستم بهار
رفتی و خفتی به قلب لاله زار

حیف دیگر مهربانی کم شده
رشته های دوستی مبهم شده

روح تو این بوستان را ترک کرد
بی گمان آن قصه ها را درک کرد

مرگ را باید شبیه گل چشید
از دیار درد باید پر کشید

این جهان گنجایشش بس کوچک است
روح ما معصوم مثل کودک است

**********

در پایان از اعظم عزیز بخاطر سرودن این مرثیه تشکر می کنم
که من خودنیز
شاعر نیم و شعر ندانم که چه باشد
من مرثیه گوی دل غمدیده خویشم

ع. سربدار

انتظاری سبز


اعظم عباسی

به تمام نومیدان

*********

به کنا ر پنجره من
پر از انتظار بی حد

که مسافری بیاید
زدل سیاه این شب

و ستاره ای بیارد
به دل شبم بکارد

تو کجائی  ای مسافر
که ز دور دست ذهنم

که ز ماورای عشقم
قدمی نهی به چشمم

چو نسیم خوش بیایی
به مشام جان و روحم

پر از آه  ورنج ودردم
پر از بیم بی نهایت

پرم از امید مطلق
به سرم فتاده باشد

که دگر بیایی امشب
و لباسی از شکوفه

به درخت هاببخشی
و  ترانه را  دوباره

به گلوی بلبل دل
بنهی ز روی رحمت

تو بیایی وغباری
ز عطش به دل نماند

همه جای سبز گردد
به ابد به روزگاران

ع .سر بدار

عشق می گوید

تقدیم به آنان که شکست عشق را تجربه

کرده اندوتلخی وحلاوت آن را چشیده اند

********

اعظم عباسی



عشق می گوید که باید پاک بود
از برای عاشقی چا لاک بود

عشق می گوید که باید ساده بود
سر به زیر وخاکی وافتاده بود

عشق می گوید که ما پروانه ایم
تلخ وشیرین  همچو یک افسانه ایم

عشق می گوید که باید شاد بود
از تمام غصه ها آزاد بود

عشق می گوید که ما آینه ایم
صاحب یک قلب دور از کینه ایم

عشق می گوید که باید نور شد
در میان لحظه ها مسرور شد

عشق می گوید برو تا اوج ماه
در گل روی حقیقت کن نگاه

عشق می گوید شبیه آب باش
در شب تاریکی چون مهتاب باش

عشق می گوید که باید تازه شد
بی نهایت گشت وبی اندازه شد

عشق می گوید بیا آتش بخور
صد هزاران شعله سر کش بخور

عشق می گوید بیا لبخند باش
با وجود غصه ها خرسند باش

عشق می گوید بیا دریا شویم
در بهار زندگی زیبا شویم

عشق می گوید بیا احساس باش
یک درخت سیب یا گیلاس باش

عشق می گوید بیا یک رنگ باش
از برای غنچه ها دلتنگ باش

عشق می گوید بیا باران شویم
همدمی نیکو بر یاران شویم

عشق می گوید بیا شبنم شویم
صبحدم بر برگ گل مرحم شویم

عشق می گوید بیا پرواز کن
نغمه ای چون بلبلان را ساز کن

عشق می گوید دگر خاموش باش
از برای صحبت من گوش باش


ع.سربدار

سیب

مثنوی سیب از اعظم عباسی

سیب یعنی وسوسه یعنی گناه
سیب یعنی خواستن بعد از گناه

سیب روی دل چه تقدیری نوشت
سیب یعنی دوری از بوی بهشت

سیب یعنی دوری از حور وملک
سیب یعنی عالمی زخم ونمک

سیب یعنی ناسپاسی کرده ایم
بر هوای نفس خود چون برده ایم

سیب یعنی اینکه ما آدم شدیم
با زمین پر  زغم  همدم  شدیم

سیب  یعنی  یک  هبوط  گریه دار
داستان هائی شگفت وبی شمار

سیب یعنی ماجرای جنگ ها
قصه شوم  همین  نیرنگ ها

سیب یعنی سر کشی یعنی فساد
سیب  یعنی  کفر  و هم  درد  زیاد

سیب یعنی از نیستان دور شو
از  شراب  دیگری  مخمور  شو

از  شراب  اختیار   و   انتخاب
چونکه فردا باشد هنگام حساب
ع.سربدار

در فراسوی خیال


در فراسوی خیال؛غنچه ایی می میرد
چونکه در پشت افق بلبلی می افتد
ز سر شاخ بلند
گفته اند چلچله ها
بوی غم میآید
بوی اندوه هزار ساله یک عاشق مست
آسمان ابری شد
حجم ابر گشت زیاد
سیل اشک جاری شد
همه از چشم بلا دیده یک مرغابی
آن یکی در طپش قلب خودش می ماند
مار بر روی دلم چمبره ای زد چه عجیب
مهر در گور دلی می خوابد
مرثیه می خواند
ودو باره عطش جان کسی پر شود از وهم وخیال
که حقیقت آنجاست
پشت آن کوه سفید
بار گه زده آن شاه شگفتی ها
و عجب می دانم
که نمی دانند هیچ
که فریب آنجا بود
به عجب بودن یک راز شگفت
و کسی کو قدمی در پس آن کوه نهاد
بوی حیرت همه از بال وپر او بارد
وکسی آگه نیست
که چرا؛ آینه
از این غم پنهان
با رها می شکند

اعظم عباسی

***************
تنهائی
این نگهبان سکوت
شمع جمعیت تنهائی
راهب معبد خاموشی ها
حاجب درگه نومیدی ها
سالک راه فراموشی ها
چشم بر راه پیامی ؛پیکی
گرمی بازوی مهری نیست
خفته در سردی آغوش پر آرامش یاس
که نه بیدار شود از نفس گرم امید
سر نهاده است ببالین شبی
که فریبش ندهد عشوه خونین سحر
ای پرستو برگرد
ای پرستو که پیام آور فروردینی
بگریز از من ؛از من بگریز
باغ پژمرده پامال زمستانها
چشم بر  راه بهاری نیست
گرد آشوبگر خلوت این صحرا
گرد بادی است سیه ؛گرد سواری نیست

ع.سربدار

با تو ؛بی تو

با تو ؛ همه رنگهای این سرزمین را آشنا میبینم
بی تو؛ رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم

با تو؛ همه رنگهای این سرزمین مرا نوازش میکنند
بی تو؛ رنگهای این سرزمین مرا  میازارند

با تو؛ آهوان این صحرا دوستان همبازی منند
بی تو ؛ آهوان این صحرا گرگان هار منند

با تو؛ کوهها حامیان  وفا دار خاندان منند
بی تو ؛ کوهها  دیوان سیاه وزشت خفته اند

با تو ؛ زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر حریری است که بر گاهواره  من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم ؛ که در پس این کوه ها همسایه ما است در
دست خویش دارد

بی تو؛ زمین قبرستان پلید وغبار آلودی است که مرا در خود به کینه میفشرد
ابر کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
و طناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند وبر گردنم افکنده اند وسرش در
چنگ خلیفه ای است که در پس این کوهها شب و روز در کمین من است

با تو ؛دریا با من مهربانی میکند
بی تو‌ ؛ دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد

با تو  ؛ سپیده هر روز بر گونه ام بوسه میزند
بی تو ؛ سپیده هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است

با تو ؛ نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می کند
بی تو ؛ نسیم هر لحظه رنجهای خفته را در سرم بیدار میکند

با تو ؛ من در طلوع لبخند می زنم ؛ در هر تندر فریاد شوق می کشم ؛در حلقوم
مرغان عاشق می خوانم ؛در غلغل چشمه ها می خندم؛ درنای جویباران زمزمه
میکنم

بی تو ؛ من درشیره هر نبات رنج هنوز بودن را وجراحت روز هائی را که همچنان
زنده خواهم ماند لمس می کنم

بی تو ؛ من با هر برگ پائیزی می افتم
بی تو ؛ من در چنگ طبیعت تنها می مانم

بی تو ؛ من زندگی را ؛ شوق را ؛ بودن را ؛ عشق را؛ زیبائی را ؛ مهربانی پاک خداوندی را
از یاد میبرم

بر گرفته از هبوط در کویر
دکتر علی شریعتی
 
بیچاره شب پرستان؛هلهله زن ؛تیغ بدست

با سلاله های نسل آفتاب چه خواهند کرد

به خانم گنجی هم میگویم که گریه مکن

و زینب وار رسالت؛شوی خویش

در پیش گیر که جباران زمان  از گریه تو
 
شاد خواهند شد 

ننگشان باد



ع.سربدار

نیمه شب

با درود فراوان به قلبهای  پرازعشق ومحبت

در این نیمه شب ؛در خلوت اتاقم ؛اشک در چشمانم ؛بغض در گلویم

وهجوم سیل آسای خون در شریان های مغزم

خاطره ایی در ذهنم جرقه زد ه

ویادش تمام وجودم را به دردآورد

دور میدون ولی عصر بلوار کشاورز

 دخترکی دیدم بستنی به دست ؛مادرش آه خدا

در وسط پیاده رونشسته بودو گدائی میکرد.هم سن وسال

 دختر خودم بودآیدا.نگاهی به من کرد از

 میان این همه جمعیت  خوشبخت ؛من بد بخت 

را انتخاب کرد ؛بستنی اش را به طرف

 من دراز کرد وگفت نمیخوری .اشک امانم نداد؛ بغلش کردم

وبوسه ای بر گونه اش زدم

نمیدانستم چه کنم

به خدا درد ناک است ؛وکشنده

چه باید کرد؛چه کسی مسئول است

جامعه؛حاکمین زمانه؛ چه کسی

 ناگهان نگاهم بر قاب عکس پدرم

که بر سینه دیوارآویزان است

می افتد که هفده پائیز است

به انتظارم نشسته

و ما دو؛هر شب تا به سحر  رو در روی

یکدیگر به هم نگاه می کنیم

وسخن ها گوئیم با هم

در سکوتی تلخ 

همانند شب تاریک پائیزی

درآخرین وداع 
 
که کسی 

تاب شنید نش را نیست

ومویه ها میکنم  در خلوت خود

در سکوتی تلخ

گریه امانم  نمی دهد

ع.سربدار

****************

ای کاش

ای کاش نور بودم

تا وقتی به محیطی میرسیدم

غرق احساس وعاطفه می رسیدم

فروتنانه می شکستم


شعر از

اعظم عباسی

مرور گریه ها

اینم یه شعر نو سروده اعظم عباسی
شاعر کتاب یک شب که باران بیایید
تقدیم به تمامی دل سوختگان این زمانه

********

هر شب گریه هایم را مرور می کنم
تا مبادا از یاد ببرم
شیوه گریستن را
وآنگاه شکوفه لبخندی روی لبانم می شکفد
وپس از آن به خوابی عمیق تر از آه
وشیرین تر از کندوی زنبور های عسل
فرو می روم
ورویای سبز وآبی ام را تماشا می کنم
آسمان رویای من همیشه می گرید
واز گریه او جنگلم سبز می شود
بهار در رویای من همیشه هست
وهیچ وقت فکر رفتن نیست
او مهمانی است که حالا پس از گذشت سالها
میزبان تار وپود رویای من شده

ع.سر بدار

ز پشت ابر بارانی؛ مرثیه

این هم یه غزل دیگه از خواهر زاده گلم
مرثیه پایین به چاپ نرسیده وجزء دست نوشته هایش بود

زپشت ابر بارانی

زپشت ابر بارانی زپیچ جاده می آید
سرافرازاست و با هیبت؛ ولی افتاده می آید

سبد هایی زگل دارد گل امید می کارد
صفا ازاوچه خوش بارد؛ببین آزاده می آید

دگر غمگین مباش ای دل؛شراب ناب می آید
به دستش جامی از احسان؛چواوبا باده میآید

ببین مهرش فراوان است ؛ دودستش مثل باران است
ببین آنجا گلی با یک رخ بگشاده می آید

ببین دست توانایش؛ببین ایمان برنایش
زشرق آسمان بنگر چگونه ساده می آید

کنار آیید ای مردم؛رهش را باز گردانید
زاوج عرش نورانی؛چو این شه زاده می آید

به قصد صلح می آید ؛ به قصد رویش مطلق
چوتیر ونیزه وخنجر؛ زکف بنهاده میآید

زدست خار این گلها منال ؛ای بلبلم چون او
برای یاری گلها چنین آماده  می آید

*************
مرثیه
چون که باز می باره بارون؛ توی کوچه های پر غم

میشه رد این نگاهم مثل رویای تو مبهم

وقتی دل برای بودن می طپه مثل قناری

میشه ابروی ستاره ؛مثل زلف های تو در هم

منم یه گل بهاری ؛ توی این کویر تشنه

که نصیبم از زمونه؛ شده یه دل پر از غم

برای شکستن دل ؛ گریه ها فایده نداره

فقط این شعر سکوته ؛که میشه رو زخمها  مرحم

تو همون بهونه هستی ؛برای شکفتن گل

تو کویر آرزوها ؛ تویی عطر سبز مریم

تویی شعر تازه صبح؛تو گلوی اون قناری

قلب و جونمو می شورم؛ وقتیکه می باری نم نم

چی بگم ؛از این زمونه! که پر از درد قشنگه

دل آسمون گرفته مثل قلب پاک
اعظم

اعظم عباسی

ع.سربدار

به چشم خود

این هم یه غزل از خواهر زاده گلم اعظم خانم
      که وصفی است از نماد جامعه امروز



به چشم خود دیدم هوای شهر طوفانی است

نگاه مردم این شهر پر ازرنگ پریشانی است

خیابان های اینجا هیچ؛ پراز صوت قناری نیست

صدای بوق ماشینهاسراسربهت وحیرانی است

ببین مردم هراسانند؛ در این عصر پر از غوغا

نوای آشنایی ها ببین کم رنگ وپنهانی است

فقیری در خیابانها گدایی میکند دائم

لباس وصله دار او ؛ زتار وپود عریانی است

به زیر چرخ ماشین رفت؛تن یک کودک تنها

نگاه مرد راننده؛ پر از درد پشیمانی است

تمام خانه ها خالی زعطر یاس ومریم ها

چراغ خانه هاخاموش؛سکوت خانه طولانی است

برای مرگ زیبایی؛ گل وآیینه می گریند

در این قرن غم انسان؛ سرود عشق
زندانی است

ع.سربدار

زن

مثنوی زن ازنگاه یک دختر ۲۰ساله
امید که زنان جامعه ما بر رویه شعر زیر باشند
که نه خود را به عمله استحمار ونه به ملعبه استکبارغرب
بفروشند


زن نگاه عاشق پروردگار
زن شکوه وشوکت این روزگار

زن ظرافت را هویدا میکند
عاشقی را خوب معنا می کند

زن همان معشوقه آدم بود
زن همان دردانه خاتم بود

زن نگاه اشنای خالق است
 زن یرای پاک بودن لایق است

زن شعور شاعر دریای عشق
زن همان ادراک بی همتای عشق

دید زن مانند دریا منجلی
روح وجانش چون حقیقت صیقلی

زن همان معراج درک بی حد است
زن به عفت در دو عالم سر مد است

زن سکوت مرد وهم خیر زیاد
زن طراوت را به گلها هدیه داد

زن نگاه بی غرور آفتاب
زن عروج سبز یک احساس ناب

آدم آورده زمین نسل بشر
برده حوا تا به اوج این شور وشر

آسیه موسای را موسی کند
گوهر اندر نیل غم پیدا کند

ای خدیجه ای تو بانوی بهشت
ای تو نیکو خوی  وهم نیکو سرشت

ای زن دانا وخوب و هوشیار
دل به پاکی های هاجر می سپار

زن بیا زیبا و زهرائی شویم
مثل بلبل مست وشیدایی شویم

هان بیا مریم تر از مریم شویم
با شکوه و روشنی همدم شویم

بنگر ای زن وقت بیداری شده
وقت رستن؛ وقت هوشیاری شده

زن بیا مثل گهر رخشنده باش
مثل خورشید دلت بخشنده باش

زن بیا مثل بهاران گل بده
عشق بازی یاد این بلبل بده


اعظم عباسی

ما بسوی آسمانها می رویم

این هم یک مثنوی دیگر از خواهرزاده عزیزم
که به خاطر ..............از بیان مطلب
 قبلی صرف نظر کردم

اعظم عباسی


ما بسوی آسمانها می رویم
سوی آرام دل وجان می رویم

ما به سوی معنی گل می رویم
سوی صد درد وتحمل می رویم

ما به آواز کبوتر زنده ایم
با امید  وعشق وباور زنده ایم

ما نگاه خسته ای را دیده ایم
رنگ اندوه از تماشا چیده ایم

ما به خود قول رهایی داده ایم
لیک اندر چاه غم افتاده ایم

ما اسیر درد و آهی مبهمیم
ما به دور از روح پاک مریمیم

ما تمام شب خدایا گفته ایم
ما به فصل عاشقی بشکفته ایم

ما ز عمر نو بهاران خسته ایم
از غرور کوهساران خسته ایم

ما غمین از ناله نیلوفریم
آرزومند سکوتی دیگریم

ما عبور تند باد سر کشیم
ما چو خاکستر به زیر آتشیم

ما پر از اندوه وپر دردیم چوعشق
در سرای عاشقی مردیم چو عشق

ما چو ابر نو بهاران می شویم
هم نوای ابر وباران می شویم

ما دل خود را تماشا کرده ایم
تیرگی را زود حاشا کرده ایم

ما سرود تازه ای را خوانده ایم
بر سر بیراهه غم مانده ایم

ما خدا را در هیاهو دیده ایم
در شعوری محض ونیکو دیده ایم

ما به پرواز خیالی زنده ایم
با دل پاک وزلالی زنده ایم

کاشکی با ما کمی صحبت کنی
درد ما را با خودت قسمت کنی

کاشکی ما شوق نابی داشتیم
در سیاهی آفتابی داشتیم

ما به مهر سینه ها سر می زنیم
تا دیار عاشقی پر می زنیم

ما گهی شاد وگهی افسرده ایم
دل به عشق بی ریا بسپرده ایم

ما پرازحرفیم وسر شار غمیم
ما پر از صد شوق وشور مبهمیم

پیامی برای حاکمان زمانه

نردبان این جهان ما و منی است
عاقبت این نردبان بشکستنی است
لاجرم آنکس که بالاتر نشست
استخوانش سخت تر باید شکست

*****************

در واپسین روزهای عمر پیام آور آزادی ؛هنگامی که وی نسیم
مرگ به مشام مبارکشان می وزد واحساس جدائی  از یاران با وفاوفداکارو وصال به دوست  را احساس می کند.در آخرین حج
در منطقه ای بنام غدیر که منطقه فصل وجدا شدن حجاج است
بر بلندی میرود و رو به حاضرین خطاب مینماید ؛که اگر کسی را بر من حقی است باز ستاند یا که حلال نماید که موسم رفتن است عجبا که فرمانروا ورهبر وپیام آور حق چنین با اخلاص وتواضع طلب
 عفو وحلالیت می نماید ............۱ یکی ازافرادی که در جمع حضور دارد به او میگوید در فلان جنگ شلاق دست شما به پشت من خورد.بلافا صله پیامبر لباسش را بالامیزند وبه وی می گوید که قصاص کن ولی در مقابل دیدگان حضار او بر بلندا میرود وبر وسط دو کتف پیامبر حق بوسه میزند.
این درسی است از تاریخ که حاکمین ما باید بفهمند که متاسفانه به قول مولوی بزرگ
این سخنها کی رود در گوش خر 
گوش خر بفروش ودیگر گوش خر 

*******************
آری کعب الاحبار ها که خود را واسطه العقد بین خدا وخلق میدانند این را باید بدانندکه روزی باید یادر درگاه خلق یا در درگاه خدا پاسخگوی عملکرد خویش باشند؛ که موسم رفتن نزدیک است وکسی را گریز از آن نیست.
به قول علی بزرگ درسهاو نشانه های عبرت چه زیادند وعبرت گیرندگان چه کم.
در مملکت اسلامی ما انسانهایی در بندند که جرمشان بیان اندیشه شان است واین نسخ صریح آیه شریفه قرآن است که
در هر چیز اختلاف کنید ؛داوریش با خداست ؛این است خداوند
پروردگار من؛بر او توکل کرده ام وبه سوی او باز میگردم.
خداوند پروردگار ما وشماست؛نتیجه اعمال ما از آن ماست
ونتیجهاعمال شما از آن شما؛خصومت شخصی در میان ما
نیست؛وخداوند ما وشما را در یک جا جمع می کتد و
بازگشت همه به سوی اوست


آیه ۱۴و۹ سوره شوری

آب

یک مثنوی ازخواهر زاده عزیزم

اعظم عباسی
 
آب آری؛ عشق ناب حیدری است
چون مراد از آب؛ آب دیگری است

آب یعنی عشق وشور وجد وحال
آب یعنی دارم از تو یک سوال

می شود در حلقه رندان شوم
در نگاه روشنت پنهان شوم

آب یعنی طالب زیباییم
در پی یک باور شیدایی ام

تشنگی جان مرا سیراب کرد
نیزه دل را چه خوش پرتاب کرد

تشنگی ما را صبوری می دهد
بر سر شوریده شوری می دهد

تشنگی ما را خدایی می کند
عاشق فصل رهایی می کند

تشنگی یعنی که اینجا آب نیست
راز تشنه بودن یک لاله چیست

تشنگی یعنی خدایا زندگی
بیش تر از بیش فیض بندگی

تشنگی یعنی شهادت مثل آب
بر فکن از روی روشن این نقاب

آب یعنی السلام ای کربلا
آب یعنی می رویم سوی خدا

ما نه محتاج فرات تشنه ایم
ما به صد دریا چه خوش آغشته ایم

ما چو دریا ایم بی اندازه ایم
تشنه آب حیات تازه ایم

آب یعنی خسته از لفظ من ایم
خسته از زندان تاریک تن ایم

آب یعنی تا خدا پرواز کن
راه ورسم زندگی آغاز کن

آب یعنی ای شهادت آمدیم
ای خدای با کرامت آمدیم

آب یعنی سوی حیدر می رویم
سوی زهرا سوی کوثر می رویم

آب یعنی تشنه روی تو ایم
در پی بوی خوش موی تو ایم

آب یعنی ره رو راه تو ایم
بنده آن روی چون ماه تو ایم

آب یعنی تشنه نور تو ایم
تا تمام عمر مخمور تو ایم

این عطش از دوری دلدارماست
از تب و تاب دل بیدار ماست

این عطش از عاشقی سر می زند
روح ما تا متن جان پر می زند

از چه می گوئید ؛مظلومیم ما
ما شجاعانیم؛ معصومیم ما

زیر بار ظلم رفتن کافری است
کار ما پیوسته حمد وشاکری است

بیایید بیایید

بیایید بیایید که گلزار دمیده ست

                             بیایید بیایید که دلدار رسیده است

بیایید ؛به یکباره؛ همه؛ جان وجهان را

                                          به خورشید سپاریم که خوش تیغ کشیده است

حماسه امروز ما حماسه تخمه داران نیست؛ طمطراق کیکاووس واشکبوس
 
وپهلوانان نیست.حماسه نه خدایان  وپهلوانان ؛ که حماسه ی زنان و مردان

بی نام ونشانی است که هرگز راهی به درون این داستان ها ی فاخر ونجیب

که ویژه دارندگان شرف.. ! است نداشته اند. آنان که به گفته ارسطو تنها حق
 
داشتند که در کمدی ها  ظاهر شوند...! حماسه ما امروز حماسه گرگ های

تنهایی است که در برف و باد وشب وصحرا آواره اند


 هبوط در کویر ص۵۶۸

 مشتاق گل از سرزنش خار نترسد

حیران رخ یار ز اغیار نترسد

عیار دلاور که کند ترک سر خویش

از خنجر خون ریز وسر دار نترسد

آنکس که چو منصور زند لاف انا الحق

ار طعنه نا محرم اسرار نترسد

ای طالب گنج وگهر از مار میندیش

گنج وگهر آن برد که از مار نترسد

گر بی بصری می کند انکار من از عشق

سهل است وچه غم عاشق از این کار نترسد

درعشق چو بیم سر وجانست ولیکن

ای دلبر از اینها دل عیار نترسد

اندیشه ندارم زرقیبان بد اندیش

از خار جفا عاشق گلزار نترسد

در سایه فضل ایمن از ‌آ ن است نسیمی

کان شیردل از پنجه کفتار نترسد

عکس برگرفته از سایت ایرانیان

زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا
چه نغزست وچه خوبست وچه زیباست خدایا

چه گرمیم؛ چه گرمیم! ازاین عشق چوخورشید
چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست  ؛خدایا 

زهی ماه؛ زهی ماه ؛ زهی باده همراه
که جان را وجهان را بیاراست خدایا

زهی شور؛ زهی شور! که انگیخته عالم
زهی کار ؛ زهی بار که آنجاست! خدایا

فروریخت ؛فروریخت شهنشاه سواران
زهی گرد؛ زهی گرد که برخاست! خدایا

فتادیم ؛فتادیم بدان سان که نخیزیم
ندانیم ؛ندانیم چه غوغاست خدایا

زهر کوی زهرکوی یکی دود دگرگون
دگر بار ؛ دگر بار چه سوداست ؛خدایا

نه دامی ست ؛نه زنجیر ؛همه بسته چرائیم
چه بند است !چه زنجیر! که بر پاست خدایا

چه نقشیست!چه نقشیست!درین تابه دلها
غریبست ؛غریبست زبالاست خدایا

خموشید؛ خموشید که تا فاش نگردید
که اغیار گرفته ست چپ و راست؛ خدایا


ع.سربدار

آدمها


آدمها دو جورند دل دار وبی دل ؛ ودل دارهانیزدو جورند
 
دل دار دریا دل پرحرف ولی مسکوت و خموش ودل دار

بی دل پر حرف و وراج آن هم وراجی های صدتا یه غاز

و سرمایه هردلی حرف های نا گفته ایست که محرمی

را باید برای بازگو کردن.

و چه سخت ودرد آور است غریبانه زندگی کردن در جمع 

آشنایان  وعزیزان ودوستان ؛که این نه زندگی که روز مرگی

وروز را سپری کردن است. و چه راحت و وآسوده اند کسانی

که دلی  پر از حرف دارندبرای بازگو کردن ؛ وچه سعادتمندترند

کسانی که اصلا حرفی برای زدن ندارند ومثل گوساله یا خوک

پوزه بر زمین می مالند ومشغول چریدن اند ویامثل سگ در

پی تکه استخوانی در مخروبه  های این کره خاکی از روز تا شب

سگ دو میزنند وروز راتا به شب وشب راتا به روزمشغول دوندگی اند

برای لقمه نانی؛ یا احیانا نامی؛ یا ترفیع مقام یا پستی . وچه

اشتهای سیری نا پذیری دارند در پر کردن شکم وزیر شکم 

که فلسفه وجودی وزندگی شان این است واصولا چیزی در دل ندارند

جز..............!‌؟شرط ادب اجازه نمی دهد.

بگذریم داشتم از آدمهای دریا دل پر حرف ولی خموش ومسکوت
 
حرف می زدم . آدمهایی که ارزششان به ثروت و موجودی جیبشان

یا پست ومقامشان نیست؛ آدمهایی که در پی نان ونام نیستند

بلکه به دنبال آن نا کجا آبادی اند؛که رد ونشانی از آن نیست

ولی از آنجا آمده اند.برای رهایی انسان های در بند آمده اندمثل پرومته  ولی خود 

در بند ظلم وجور گرفتار گردیده اند. آدمهایی که در پی یافتن آن 

خویشتن حقیقی خویش اند.آ دمهایی که تمامی این دنبا را

کفش تنگی می بینند بر پای خویش.و در پی رهایی وآزادی

خویش وبشریت اند.آدمهایی که در جمع آشنایانشان ودر عرصه روزگارشان

غریب و تنها مانده اند ؛بی همدم و بی کس؛ که کسی را ندارند

کسشان خداست ؛ خدایی که به قول سهراب در این نزدیکی است

لای این شب بوها 

امشب دلم چون غروب غمناک پاییزی سرد گرفته است وسکوت

خفقان آور و وحشتناکی بر تمامی ذرات وجودم سایه افکنده

تمامی در ودیوار این اتاق کوچکم که هر شب تا به سحر در آن بیدارم

یرایم غریبند.خدایا دیگر تاب و تحمل این همه درد  را ندارم ؛ دردی که 

امانت توست که بر ما عرضه نمودی.به خودت پناه می برم از بی کسی ام

کمکم کن ؛ رهایم کن؛ آه که چه جمله زیبایست این رهایی.اکنون

شاید به جرات بتوان گفت با تمامی وجودم حس می کنم معنا ولذت

جمله علی بزرگ را که( فزت و رب الکعبه ). خدایا دیگر بس است 

نا سپاسی نمی کنم 

رهایم کن از این زندان

از این مرداب گند تن

از این جسم پلید وپست
 
وبه سوی خود برم

 که؛ دیگر مجالی نیست 

نایی نیست 

ع.سربدار

توطئه ای به همدستی خدا وعشق

برای باز آفرینی جهان ! فلک را سقف بشکافتن  وطرحی دیگر انداختن

خلقتی دیگر  بر روی ویرانه های این عالم ؛ بر خرابه های هر چه هست

هر چه بود ! بنای جهانی نو در این دنیای فرتوت حشرات بی شمار ! جهانی

که ساکنان آن سه خویشاوند ازلی اند

 خــــدا ؛ انـــــسان و عــــــــشق

این است امانتی که بر دوش آدم سنگینی میکند واین است آن پیمانی

که در نخستین بامداد خلقت با خدا بستیم وخلافت او را در کویر زمین

تعهد کردیم.  ما برای همین هبوط کردیم واین چنین است که به سوی

او باز می گردیم.

هبوط : دکتر علی شریعتی

*************

بغضی مبهم گلویم را سخت میفشارد بر انگاره که هر آن قالب تهی کنم

چشمانم را پرده ای از اشک پوشانده ...... نمیتوانم چیزی بگویم

از داغ از دست دادن عزیزانی که شاهد مرگشانیم

آن هم نه مرگی با شکوه که مرگی کثیف وآلوده

یکی دچار ام اس شده ؛ دیگری غرق در مواد مخدر

افیون بنگ و تریاک وجدیداشان اکس وهزاران

کوفت وزهر مار دیگر

پس کجایید ای بزرگان قوم ای شیوخ قبیله

ننگتان باد  باده هایی را که در بزم می نوشید

شرمتان باد جامه هایی را که در جشن  میپوشید

تا کی  تا چند به زندگی ننگینتان ادامه خواهید داد

ماان قوم نیستیم که اندرون از طعام خالی داریم که در

آن نور معرفت بینیم

ما مرد رهیم که هراسمان از مرگ نیست

پیش چشمانم را پرده ای ازاشک پوشانده است

ننگ بر شرفتان ؛ ننگ بر غیرتتان  که گر مرد

بودید ویک ذره جوهر وغیرت در رگهای بی

رگتان وجود میداشت برای این نسل فنا شده قدمی بر می داشتید

همه تان چه ان اندیشمندانتان ؛ چه ان روشنفکرانتان

ننگتان باد

پیش چشمم را پرده ای ازاشک پوشانده است

سال ۸۴ شمسی است ؛ سال سکوت  وسال فرار

فرار مغز ها وروشنفکرانمان

سال در بند کشیدن انسان های آزاده

تفو  بر شما و بزرگانتان که شاهد

ومسئول از بین رفتن نسلی  هستید

 که آینده ساز فرهنگ وجامعه فردایمانند

تفو بر شما که خود عامل از بین بردن این نسل

شدید.

پیش چشمانم را پرده ای از خون پوشانده است

ع.سربدار

دوست داشتن از عشق بر تر است

عشق زیبایی های دلخواه رو در مشوق می افریند

ودوست داشتن زیبایی های دلخواه رو در دوست

می بیند ومی یابد.

عشق یک فریب بزرگ وقوی است و دوست داشتن

یک صداقت راستین و صمیمی؛ بی انتها ومطلق

عشق در دریا غرق شدن است ودوست داشتن

در دریا شنا کردن

عشق بینایی را میگیرد ودوست داشتن میدهد

عشق همواره با شک آلوده است ودوست داشتن 

سراپا یقین است وشک ناپذیر. از عشق هر جه ببیشتر

مینوشیم ؛ سیراب تر میشویم و از دوست داشتن

هرچه بیشتر ؛ تشنه تر. عشق هر جه بیشتر می پاید

کهنه تر میشود و دوست داشتن نوتر

در عشق رقیب منفور است و در دوست داشتن است که هواداران کویش راچو جان خویشتن

دارند ؛ که حسد شاخصه عشق است چه؛ عشق معشوق را طعمه خویش می بیند وهمواره

در اضطراب است که دیگری از چنگش نربایدو اگر ربود ؛ با هر دو دشمنی میورزد ومعشوق نیز

منفور میگردد ودوست داشتن ایمان است  وایمان یک روح مطلق است؛ یک ابدیت بی مرز

از جنس این عالم نیست 

از کتاب هبوط در کویر
دکتر علی شریعتی

مثنوی


باز آمدم چون عید نو ؛ تا قفل زندان بشکنم
وین چرخ مردم خوار را چنگال ودندان بشکنم

هفت اختر بی آب را ؛ کین خاکیان را می خورند
هم آب  بر آتش زنم ؛ هم بادهاشان بشکنم

از شاه بی آغاز من؛ پران شدم چون باز من
تا جغد طوطی خوار را در دیر ویران بشکنم

ز آغاز عهدی کرده ام کین جان فدای شه کنم
بشکسته بادا پشت جان گر عهدو پیمان بشکنم

امروز همچون آصفم ؛شمشیر وفرمان در کفم
تا گردن گردنکشان در پیش سلطان بشکنم

روزی دو؛ باغ طاغیان گر سبز بینی؛ غم مخور
چون اصلهای بیخشان از راه پنهان بشکنم

هر جا یکی گویی بود؛ چوگان وحدت وی برد
گویی که میدان نسپرد؛ در زخم چوگان بشکنم

گشتم مقیم بزم او؛ چون لطف دیدم عزم او
گشتم حقیر راه او ؛ تا ساق شیطان بشکنم

چون در کف سلطان شدم؛ یک حبه بودم کان شدم
گر در ترازویم نهی ؛ می دان که میزان بشکنم

چون من خراب و مست را در خانه خود ره دهی
پس تو ندانی این قدرکین بشکنم؛ آن بشکنم

گر پاسبان گوید که هی! بر وی بریزم جام می
در بان اگر دستم کشد؛ من دست در بان بشکنم


چرخ گر نگردد گرد دل؛ از بیخ و اصلش بر کنم
گردون اگر دونی کند گردون گردان بشکنم

خوان کرم گسترده ای؛ مهمان خویشم برده ای
گوشم چرا مالی اگر من گوشه نان بشکنم

نی نی ؛ منم سر خوان تو ؛ سر خیل مهمانان تو
جامی دو بر مهمان کنم ؛ تا شرم مهمان بشکنم

ای که میان جان من تلقین شعرم می کنی
گر تن زنم خامش کنم ؛  ترسم که فرمان بشکنم

از شمس تبریزی اگر باده رسد؛ مستم کند
من لا ابالی وار؛ خود استون کیوان بشکنم


***********

من دزد دیدم کو برد مال  و متاع  مردمان

                                                    این دزد ماخود دزد را چون می بدزدد ازمیان

خواهندازسلطان امان ؛چون دزد افزونی کند

                                               دزدی چو سلطان می کند ؛ پس از کجا خواهیم امان

مولانا جلا الدین بلخی
(مولوی)
               

استثمار وقیحانه

والذین یکنزون الذهب والفضه ولا ینفقونها فی سبیل  الله فبشر هم بعذاب الیم

شعار ابوذر است به معاویه ! که این کاخ را اکر از پول

خود می سازی  اسراف است و اگر از پول مردم

خیانت

ای عثمان  ! گدایان را تو گدا کردی وثروتمندان را

تو ثروتمند ساختی

واین پیامی است به تمامی عثمان های زمانه در طول تاریخ بشریت

**************

استثماری وقیحانه تر از استثمار آمریکائی در بین همین مومنین وحاجیهای بازاری

خودمان و سر مایه داران مومن ومقدس و واقعا معتقد ما مطرح است  ووجود دارد

و در عین حال اسمش هم اسلام وشدیدترین وتندترین اسلام وتشیع ابوذری هم

باز مطرح است. این مرزها را باید از هم جدا کرد ؛ حسابها را از هم جدا کرد؛ به

درک که خیلی از مومنین مقدس را هم در این مرزبندی دقیق ؛ خارج از مرز اعلام

کنیم وفدا کنیم؛ مگر همیشه ما باید بایستیم و آنها ما را تکفیر کنند ؟ بگذار ما هم

یاد بگیریم؛ ما می ایستیم و آنها را تکفیر می کنیم ؛ تکفیر که حق انحصاری یک

گروه خاصی نیست . ما هم یاد می گیریم

جهان بینی وایدولوژی ص۱۸۵

ع.سربدار

**********

هر جا در هر ملتی ؛ هر مذهبی؛ هر حزبی وهر جامعه ای

که وحدت علمی  و وحدت قالبهای اعتقادی بوجود آمد

علامت این است که یا در ان جامعه استبداد

فکری واعتقادی وجود دارد؛ یا نه؛ مرگ

گریبانگیر اندیشه وفکر شده

از این دو صورت

خارج نیست

خطبه ۱۲۹ نهج البلا عه

این است که علی بزرگ وبزرگوار ؛ در صفین ؛ یاران خویش را که

بر حسب عادت و انگیزه  خشم و نفرت ؛ به لشکر شام دشنام

می دادند منع میکند که: انی اکره لکم ان تکونو اسبابین؛ من

از اینکه شما دشنام دهید بدم می آید؛ که نه شما آنقدر کوچکید

که فحاش باشید ونه آنها آنقدر بزرگ که حتی به فحش  بیارزند

وبه پیروان  زبون خویش که ولایت را نقابی ساخته اند تا زشتی

روی وپستی روح خویش را در پس آن پنهان دارند ــــ  می گو ید

وهل خلفتم الا فی حثاله لا تلتقی بذمهم الشفتان ؛ استصفا را

لقدرهم وذهابا عن ذکرهم. جای یاران صدیق ونخستین را شما 

پفیوزها (حثاله)یی گرفتند که از بس خوار و بی مقدارید؛ که بخاطر

خواری وبی مقداری تان  وبر زبان  نیاوردن نامتان ؛ دو لب بهم نمیرسند

سیاه کاری همه جا را فرا گرفته  ومعترضی که بر آشوبد نیست... زنهار

که خدا در ربودن بهشت ؛ گول نمیخورد .....
نفرین بر آنها که آمر به 

معروف اند وخود تارک آن ؛ و ناهی  از منکرند و خود عامل آن

خطبه ۱۲۹ 

ع.سر بداری

گستاخی اندیشه

برادرانم از فقر وگرسنگی مردن 

                                   قوم وخویشان ما در عزایشان
                    
                                                       گوسفندان قربانی کردند

دوستان بیایید مرده پرست واسطوره پرست نباشیم

اکنون که در حال روزمرگیمان هستیم ؛یک انسان آزاده

در بند زور و جور گرفتار است . به خاطر ما وبه خاطر آزاد

 اندیشی اش . به قول  معلم شهیدمان  در روزگار
 
جهل  ؛ شعور خود جرم است و گستاخی اندیشه ؛وخود جزیره

بودن ( اتوپیا) گناهی نابخشودنی.و در این زمانه  همه دست به

دست هم داده ایم تا شاهد جنایتی دیگر باشیم؛ و بعد در عزایش
 
بنشینیم  ودر صورت موافقت حضرات اجل  اگر شهامتش را

داشته باشیم مراسم ختمی ...........! که خدا ان روز  را نیاورد

پس بیایید هم و غممان راهی باشد  درراستای رهایی این

اسیر در بند.

نا گفته نماند که در طول پنجسال حکومت مولایمان علی بزرگ

تنها حکومتی که زندانی سیاسی نداشت حکومت وی بود

************

دشتها آلوده ست
در لجنزار گل لاله نخواهد رویید
در هوای عفن آواز پرستو به چه کارت آید
فکر نان باید کرد
و هوایی که در آن
 نفسی تازه کنیم
گل گندم خوب است
گل خوبی زیباست
ای دریغا که همه مزرعه دلها را
علف هرزه کین پوشانده ست
هیچکس فکر نکرد
که در آبادی ویران شده دیگر نان نیست
و همه مردم شهر
 بانگ برداشته اند
که چرا سیمان نیست
 و کسی فکر نکرد
که چرا ایمان نیست
و زمانی شده است
که به غیر از انسان
 هیچ چیز ارزان نیست

شعر از: حمید مصدق

ع.ع

ترجمه خطبه۳۲ نهج البلاغه

ای مردم ما در زمانه ای پر عناد وبد کینه گرفتار شده ایم؛ انسان نیکدل وپاک دامن را در این روزگار
بد میشمرند

وستمکاره در این عصر برتند باد غرور ونخوتش می افزاید. مردم بر چهار گروه اند:یکی آنکه از

پلیدکاری در

زمین  باز نمی ایستد مگر هنگامیکه جانش نا توان گردد وتیغش کند ودستش تهی. دیگری آنکه

شمشیر را بر

کشیده واتش شرارتش  را بر افروخته وسواره  وپیاده اش را بسیج کرده؛ خود را فروخته  وایمانش

را باخته

است تا ثروت خلق را به غارت برد یا بر سر سپاهی فرمان راند ویا بر سر منبری بالا رود

دیگری با کار دین در طلب دنیاست ونه با کار دنیا در طلب دین؛ آرامش ووقار به خود می دهد

وقدمهایش

را آهسته ونزدیک به هم  بر می دارد  ودامن ردایش را به پرهیز کاری فرامی چیند وخود را به

درستکاری

می آراید وپوشش خدا را در پناه پلید کاری  ومعصیت خدا میگیرد( در زیر خرقه توحید بت  پنهان

دارد و

صراحی سر میکشد پنهان ومردم دفتر انگارند.).......! چها رمین ؛ کسی که از عجز خویش ؛از

دست یافتن

 به قدرت در مانده است واز  بیچارگی خویش به بیچارگی خو کرده وبه ضعف وفقر  وذلت زندگی

خویش
 
تن داده است ؛ آنگاه  به نام قناعت خود را آرایش میدهد  وبه جامه  پارسایی خود را زینت می بخشد

ودر

حالیکه : نه در خانه ؛ نه در بیرون؛ نه در دل ونه در زندگی مرد این کار نیست

حسین وارث آدم

قدرت های ضد خدا - ضد مردم؛ که: آیات خدا را کتمان می کنند وپیامبران

ونیز کسانی را از  میان مردم که به عدالت می خوانند؛ می کشند وهمواره

سد راه خدا می شوند ومردم را به ذلت واستضعاف می کشاند وتوده ها را

به جای بندگی و طاعت  وپرستش وحمد وستایش خدا ؛ به بندگی و اطاعت

و عبودیت و مداحی  وچاپلوسی خویش دعوت می کنند وخود را صاحب و

مالک مردم می خوانند ودر زمین سرکشی می کنند وبر بندگان خدا چیره

دستی می نمایند وبنام روحانیت ؛ مردم را به اطاعت و پرستش و تقلید

کور کورانه  خود وا می دارند و در کنار خدا پرستی ؛ رئیس پرستی ؛فرعون

پرستی و روحانی پرستی را رواج می دهند ــــ اینان که قرآن در سه نام کلی

ملا؛مترف وراهب می نامدشان ــــ همیشه در برابر رسالت خدا می ایستند

ومانع تححق عدالت وبیداری وآزادی مردم ورشد ایمان و توحید راستین می شوند.

حسین وارث آدم: ص ۱۶ 

برای هیچ کس

به کجای  این شب تیره بیاویزم قبای ژنده خود را

امروز هیچ دلم خوش نیست
از همه چیز و همه کس گریزانم
دل ودماغ هیچ کاری را ندارم
هر محبت وهر نوازشی ؛ برایم دشنامی  است  
 زمانی مامن  امنی داشتم که در چنین مواردی چون مار بدان میخزیدم که آن هم ازم گرفته شده
 کسی نیست که به این در وطن خویش غریب  بگویدآخر
دردت چیست ؛رنجت چیست ؛ غمت چیست؛خودم هم
نمیدانم........غم زمانه خورم یا که فراق یار کشم
شاید هم بقول مولانا: دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد
نمیدانم ........فقط این را میدانم که 
از بس که ملول از دل دلمره خویشم
      هم خسته بیگانه هم آزرده خویشم

خدایا کمکم کن

تشیع علوی ؛ تشیع صفوی


                             آخرین تصویر، آلبوم عکسهای دکتر علی شریعتی

*****************

یک قرن بعد صفویه آمد؛ وتشیع ؛ از مسجد جامع توده  برخاست

ودر مسجد شاه؛ همسایه دیوار به دیوار قصر عالی قاپو شد

وتشیع سرخ

تشیع سیاه
؛گشت

ومذهب شهادت

مذهب عزا

*************

روحانی وعالم شیعی از کنار مردم برخاست ودر کنار سلطان صفوی نشست

تشیع مردمی تبدیل شد به تشیع دولتی ..!
بعد تشیع بدو قسم منقسم شد

یکی تشیع علوی که از آغاز بود؛ وهنور هم خوشیختانه هست؛ ویکی تشیع

صفوی که تا آن تاریخ نبود ؛ وبا تحریف  ومسخ تشیع علوی به وجود آمد؛ وهنوز

هم متاسفانه هست

*************

تشیع علوی تشیع وحدت است                             تشیع صفوی
تشیع تفرقه

تشیع علوی
تشیع رسم است                            تشیع صفوی تشیع اسم

تشیع علوی تشیع آزادی است                              تشیع صفوی تشیع عبودیت

تشیع علوی تشیع توحید است                              تشیع صفوی
تشیع شرک

********

 غریب بود غریبانه خفت در غربت

      معلمی که مرا بال آرزو بخشید

   چه طعنه ها که ز مردم شنید در غربت

       مگر مادر میهن نداشت آغوش

   که آن غریب وطن تن نهفت در غربت

**********

بگذار

بگذار سپیده سر زند

چه باک که من بمیرم و شبنم فروخشکد

و شبگیر خاموش شود و شباهنگ گنگ گردد .

و مهتاب رنگ بازد و ستاره ی سحری بازگردد .

و راه کهکشان بسته شود ...

بگذار سپیده سر زند و پروانه به سوی آفتاب پر کشد