انتظار

نشسته ام به انتظار در این سرای بی نشان
نگاه خیره ام به راه نشسته ام، به انتظار

نگاه خسته ام دگر توان ندارد ای فلک
بیا، بیا که این دلم شکسته شد، به انتظار

شبی به خواب دیده ام کنار من نشسته ای
و گوش خود سپرده ای به حرف دل، به داستان انتظار

بسان آهویی شدم درون دشت چشم تو
به سوی تو دیویده ام دردون دشت انتظار

تو من و دل و خدا، کنار چشمه ی صفا
نشسته ایم کنار همبه درد و دل، به گفتگوی انتظار

برای تو سروده ام شعرهایی از غمم
که تو بخوانی و از آن، آگه شوی به درد انتظار

صدای تو طنین دلنواز قلب خسته ام
بسان چشمه ای که نرم میگذشت از دشت انتظار

و مهربانی دلت، آه و مهربانی دل بزرگ تو
مست ساخت مرا از آن شراب انتظار

درون عالم خیال لب تو بر لبم فشرد
لرزید پیکر منو اشک از چشمم فشاند

چشمم گشوده شد به ناز تا که بنگرم دو چشم تو
ولی کسی نبود به جز غم بزرگ انتظار

به گریه گفتمت که: آه، باز به خواب دیدم تو را
مگر به خواب ببینم من پایان داستان انتظار

آری منم در این دیار محکوم این دشت بزرگ
محکوم عشق بی نشان محکوم دشت انتظار

کسی ز من خبر نبرد کی به من خبر نداد
کسی نگفت که این دلم میمیرد در دشت انتظار

و من همان دخترکم، در این سرای بی نشان
نگاه خیره اش به راه نشسته است به انتظار


می‌دانم باد، روزی بوی تو را برایم می‌آورد...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد